مربای کاج!



بدون هیچ اطلاع قبلی، دوتا کلاسم از سه تا کلاس اون روز کنسل شد.

من موندم و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم.

گفتم برم بشینم توی کتابخونه محبوبم و برای امتحان هفته دیگه یه کمی درس بخونم.

کتابخونه پر بود از بچه قد و نیم قد که براشون کلاس اریگامی گذاشته بودن. کلاسشون که تموم شد یه دختر 11 ساله با موهای بلندی که از دو طرف بافته بود، اومد نشست روی صندلی کنارم و شروع کرد به درس خوندن.

امتحان تاریخ داشت و میخواست جواب سوال هایی که یه نفر توی دفترش براش نوشته بود رو در بیاره.

- مخامنشیان چند سال پیش حکومت میکردند؟ 

بعدخیلی آروم دفترش رو جلوی صورتم گرفت و پرسید: این مخامنشیانه؟ 

دفترش رو گرفتم و با حوصله گفتن نه. نوشته هخامنشیان.

گفت : آهااااااااااااااااان.

بعد توی کتابش رو نگاه کرد و خیلی بی حوصله ورق زد. یه عدد 200 دید. بعد گفت 200 سال پیش حکومت میکردند.

گفتم : نههههههههههه! 2500 سال پیش حکومت میکردند. 

عین خنگ ها نگاهم کرد. بافته های موهاش از دو طرف صورتش آویزون بود.

- اما اینجا که نوشته 200 سال.

- اونجا نوشته 200 سال کلا حکومت کردند.

شونه هاشو بالا انداخت و گفت : خب، چه فرقی داره؟ 

گفتم: " ببین، هخامنشیان 200 سال حکومت کردن. اما حکومتشون مال 2500 سال پیشه. اینجا رو نگاه کن. فکر کن این خط، خط زمان باشه. ما الان اینجاییم. میبینی؟ چند سالته؟ 11 سال. تو 11 سال پیش، درست روی این نقطه به دنیا اومدی. حالا هخامنشیان رو اگر بخواییم بگیم، برو برو برووووووووووووووووو عقب تا به این نقطه برسی ."

کلی براش توضیح دادم که فرق چند سال حکومت میکردند با چند سال پیش حکومت میکردند چیه.

آخرش که بالاخره فرق شون رو فهمید، کلی ذوق کرد.

بچه به خاطر یاد گرفتن یک چیز خیلی ساده داشت کلی خوشحالی میکرد. یعنی بچه 11 ساله از کتابی که شش ماهه دادن دستش و تقریبا تمومش کردن، هیچی نفهمیده. حتی دقیقا نمیدونه هخامنشیان کی بودن!! 

یاد حرف استادم افتادم که میگفت معلم های نهضت رو آوردن توی آموزش و پرورش و بهشون کار دادن و نتیجه اش شده اینکه بچه های ابتدایی مون الان هیچی بلد نیستن. واقعا تنها دلیلش همینه؟ اینکه بچه ها اینقدر بیسواد دارن بار میان، دلیلش فقط معلم های نهضته که به جای معلم های با تجربه گذاشتن؟ دوست دارم جوابش رو بدونم .

 

+ ته تغاری میگه شبیه معلم های سرگردان شدی! هرجا میری بچه میبینی، برات فرقی نداره کیه. بهشون هرچی گیرت بیاد یاد میدی!! زیادی داری توی نقش تیچریت غرق میشی! 

 

 


یک موجوداتی توی دنیا وجود دارن به اسم : دانشجویِ مذکرِ دختر-ندیده.

این موجودات عملکرد غریبی دارند.

یعنی شما مثلا ممکنه شما به صورت کاملا اتفاقی و درحالی که دیرتون شده، سوار یک تاکسی بشید که قراره جلوی در دانشگاه پیاده تون کنه و از قضا کنار شما یکی از همین موجودات نشسته باشه.

شما هم از همه جا بیخبر، خیلی casual - وار و با ولوم نسبتا آهسته ازش میپرسین که کرایه چنده؟ و طرف به طور خیلی جدی ( درحالی که سعی میکنه وانمود کنه صدای شما رو نشنیده، به کوه های روبه رویی که از شیشه جلو راننده نمایان هستند زل میزنه ) شما رو کاملا ایگنور میکنه. 

این موجودات که عموما در دانشگاه ها تجمع دارند، در دانشگاه های مذهبی و ی دیگه خیلی زیادی به وفور یافت میشن.

 

حالا شما یه تعدادی از این نوع موجودات رو به همراه یکسری موجودات دیگه با چشم های اشعه ایکس دار ( که ما به اختصار " هیز " صداشون میکنیم ) بریز توی یک کلاس.

بعد اگر قرار باشه یک دختر، به عنوان تنها نماینده دختران در این کلاس ها شرکت بکنه، نتیجه چی میشه؟

قطعا چیز خوبی از آب در نمیاد!!

و این دقیقا وضعیت الان منه :|

 


و بدانیم که ویرانی، نه از بیان حقیقت، بلکه از کتمان حقیقیت روی میدهد.

آخرین جمله از مقاله شمس لنگرودی درباره کتاب دل سگ 

 

دل سگ رو دوست داشتم. اسم عجیبی داره . داستان عجیبی هم داره. اما روند کلی داستان، بدون در نظر گرفتن المان های تخیلی اش، خیلی شبیه وضعیت الان ماست.

" فرار از اردوگاه شماره چهارده "، " آکواریوم های پیونگ یانگ " و کتاب هایی که فراری های کره شمالی از خاطراتشون نوشتند هم مهر پررنگی به تباهی این روزهامون میزنه .


اردیبهشت - مامان :"حالا برو امتحان ارشدت رو بده ببین چی میشه "

مرداد - مامان : " تبریز قبول شدی؟ اصلا حرفشم نزن! لازم نیست بری دانشگاه ! " 

شهریور - بابا : " اینقدر گیر نده! وقتی گفتم نه، یعنی نه. دختر تنها میخوای پاشی بری شهرستان درس بخونی که چی بشه؟ نه اینکه اون برقی که خوندی خیلی به کارت میاد ."

وسط مهر - دخترخاله بزرگ بزرگه ی اول : " ساراجان، من با مسئول فلان بخش دانشگاه علم و صنعت حرف زدم. میگه میشه مهمان بشی اینجا. بلیط برای تبریز بگیرم بریم ثبت نام کنیم؟ "

وسط مهر ( همون روز، بعد از ظهرش، بعد از مخابره خبر جدید به اعضای فامیل ) - دختر خاله بزرگ بزرگه اول: " مامانت و خاله ات و دخترخاله بزرگ بزرگه ی دوم هم دارن میان. جمعا میشیم 5 نفر که میخواییم بریم تورو توی دانشگاه تبریز ثبت نام کنیم :))))))))))  مامان و خاله ات رو به عنوان مترجم میبریم : ))) تو لازم نیست اصلا یک کلمه حرف بزنی! بسپرش به ما "

وسط مهر

(4 روز بعد) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول و مامان : " میشه این ترم رو مرخصی بهش بدین و برای ترم دیگه هم درخواست مهمان شدنش رو برای علم و صنعت بفرستین؟ " آقای مسئول رسیدگی به امور دانشجوها :" فکر میکنم امکان پذیر باشه"

وسط مهر ( روز بعد از ثبت نام) -

تیلور، خوش اخلاق ترین مرد دنیا : " میخوایی از شرکت بری؟ برای ترم بهمن؟ اصلا حرفشم نزن. با هم یه کاریش میکنیم حالا. ولی فکر رفتن رو از سرت بیرون کن! "

هفته آخر آذر ( یک ماه بعد از اینکه اقای خوش اخلاق به خاطر سربازی اش مجبور شد از شرکت بره ) - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : سارا برات کار پیدا کردم. خیلی نزدیک دانشگاهه .

هفته آخر آذر ( سه روز بعد ) یک بنده خدا در شرکت : " میخوایی بریییی؟چرا؟. دانشگاه؟ مسیرش به اینجا دوره و باید کلی توی راه بمونی؟ اینکه نشد دلیل!! حالا با هم یه فکری میکنیم. باید شهریه بدی چون مهمان شدی؟ و پارت تایم اومدن خرج شهریه ات رو نمیده؟ راجع به اونم فکر میکنیم. ساعت 6 به بعد، از ونک یه دونه ماشین هم گیر نمیاد؟ اشکالی نداره، با اسنپ برو. ساعت 4 برو که به مشکل نخوری."

هفته سوم دی - یک بنده خدای دیگر در شرکت : " اون دفعه یه چیز بامزه ای گفتی. چی بود؟ اینکه وقتی داری کارات رو به این دختر جدیده تحویل میدی که قراره جای تو کار کنه ، حس اون فیلم زندگیم بدون من " رو داری؟ : )))) خدایااااا!!!! میخوایی نرو خب! ولی به نظرت، دو هفته آموزش برای اینکه همه چیز رو یادش بدی کم نیست؟ "

هفته چهارم دی - بچه های شرکت " مرسی. همکاری خیلی خوبی بود. ایشالا هرجا که بری موفق باشی."

هفته سوم بهمن - دخترخاله بزرگ بزرگه اول : "سارا من کارای ثبت نامت رو انجام دادم. حالا دیگه رسما دانشجوی علم و صنعتی. قربون دانشجوی خودم برم من! "

هفته چهارم بهمن - وضعیت : نامعلوم

 

راه درازی رو اومدم. از اردیبهشت تا الان خیلی دور و دراز به نظر میرسه . زندگی ای رو که 3 سال براش زحمت کشیده بودم، رها کردم.

حس خوبی داشت؟ باید بگم که داشت. حس بینظیری بود. حس رهایی مطلق . حس آزادی . اما اینجور وقتا ته ته دلت، حس غم عجیبی هم حس میکنی. چون هرآنچه که ساختی رو باید بذاری و بری. سیستمی رو که این همه روش کار کردی و با کمک بقیه بزرگش کردی و هر روز خدا عین یک مادر بهش میرسیدی . تنها چیزی که برمیداری، کوله باری از یادگرفته ها و خاطراتته . ( با دوتا لیوان و

یک عدد ایشالا خان )

 

راه درازی رو اومدم.

راه درازی رو هم در پیش دارم و الان درست در ابتدای مسیرم . . مسیری که وقتی بهش نگاه میکنم، یه راه پر پیچ و خم جنگلی با مه غلیظ و یه عالمه شاخ و برگ و سنگ ها عظیم و باتلاق های مرگ آور و جادوگرهای ظالم آدم خوار به نظر میاد.

اینکه کار جدیدم هیچ ربطی به کارهایی که قبلا انجام دادم نداره و هر روز کلی چیز جدید باید یاد بگیرم و کلی روش جدید از خودم ابداع کنم، اینکه دانشگاه رفتن ترسناک به نظر میرسه، مخصوصا اینکه حس میکنم قاچاقی اومدم علم و صنعت و این جایگاه برای منی که اومدم اینجا درس بخونم زیادی بلنده. به عنوان یک درس خونده دانشگاه آزاد که تمام عمرش فقط شنیده دانشگاه دولتی ها الن و بلن و فلانن و بچه هاش خیلی خفنن و باهوشن و مغزهای مملکت هستند، به عنوان کسی که عاشق درس خوندنه، ولی آزاد درس خوندنش رو یک لکه ننگ میبینه و در عین حال، عاشق دوران کارشناسیشه، میترسم.

میترسم که از پسش بر نیام. میترسم که از پس نگه داشتن هیچ کدوم از این هندونه هایی که چندتا چندتا زیر بغلم زدم بر نیام. 

راستش تنها مایه آرامشم، دخترخاله بزرگ بزرگه اوله. که میدونم همراهمه. در تمام طول مسیر. میدونم که تا جایی که بتونه، دستم رو میگیره و کمکم میکنه. 

فردا میخوام برم یه دونه ایشالا خان خیلی بزرگ براش بخرم و با یک جعبه شیرینی برم ازش تشکر کنم. تا شاید قطره ای از زحماتش رو جبران کرده باشم.

 


یه بنده خدایی امروز میگفت به این آیه نگاه کنین :

یا پنداری که اکثر این کافران حرفی می‌شنوند یا فکر و تعقلی دارند؟ اینان در بی‌عقلی، بس مانند چهار پایان، بلکه نادان‌تر و گمراه‌ترند.

و بعد ادامه داد : الان یعنی خدا به ما توهین کرده؟ باید بریم بهش بگیم خدایا!! تو اشتباه کردی این حرف رو به ما زدی؟ اعوذ بالله، غلط کردی به ما همچین چیزی گفتی و باید حرفت رو پس بگیری؟

نه!! معلومه که نه!! خدا فقط واقعیت رو عنوان کرده. ما انسان ها رو میشناخته . انسانی هایی رو که خودش خلق کرده و از روح خودش در اونها دمیده . دیگه واقعا بالاتر از این هم داریم؟

میگفت این عوام هستند که هرچیزی رو که بهشون میگن قبول میکنن. کشور ما کشوریه که اکثریتش عوامه، چون هرچیزی رو که بهش میگن، بدون چون و چرا قبول میکنه، بدون اینکه خودش راجع به اون موضوع فکر کرده باشه.

نمونه اخیرش، صحبت های یه بنده خدایی راجع به سرمربی تیم ملی مون که گفته ایرانی ها به نون شبشون هم محتاج اند. مردم به این فکر نکردن که چرا این بنده خدا این حرف ها رو زده.  فقط بدون هیچ منطقی حرف هاش رو پذیرفته اند و جبهه گرفتن .

وقتی چیزی رو میشنوین، باید اطلاعات کافی راجع به اون داشته باشین تا بتونین قضاوت کنین، وگرنه بقیه خیلی راحت بازیتون میدن تا به اهدافشون برسند.

(*آیه 44 سوره فرقان)


آروم روی صندلی نشسته بودم. تنها کاری که میتونستم انجام بدم، زل زدن به صورت خودم توی آینده تمام قد روبه رویم و شمردن حلقه های خیس موهای کوتاه شده ام بود که روی پیشبند میریخت.

خانم آرایشگر دورم میچرخید و موهام رو کوتاه و کوتاه تر میکرد. ( بهش گفته بودم 2 سانتی نمیخوام، اما نمیخوام بلند هم باشه )

یهویی گفت : چه قدر خوشحالم که فردا جمعه است و تعطیله.

سرم رو آوردم بالا و لبخند زدم. لبخندم رو توی آینده دید و  ادامه داد : میگیرم تخت میخوابم. چند دقیقه پیش زنگ زدن گفتن برنامه کوهنوردی فردامون به خاطر اینکه هوا خوب نیست کنسل شده.

بعد شروع کرد راجع به این حرف زدن که با یک گروه به صورت حرفه ای هر هفته صعود میکنند و چه قدر این کار رو دوست داره.

منم که تنها سابقه کوهنوردی ام مربوط به داراباد نوردی در روزهای 12 فروردین هر سال ( به عنوان 13 بدر ) و در دوره پیش از مریض شدن مامانه و همچنین اون دوباری که با

دکتر و

حاجی رفتیم کلکچال و مجبور بودم برای اینکه بابام نفهمه و دعوام نکنه، یواشکی از خونه و قبل از بیدار شدنش بزنم بیرون که همچنان فکر کنه من خوابم، خواستم کمی اظهار وجود کنم و گفتم :

من کلکچال رو خیلی دوست دارم. خیلی قشنگه.

گفت : بابا صعود از کلکچال که واسه ما سرگرمی محسوب میشه! ببینم تا قله هم رفتی؟

من : ( با اندکی خجالت ) نه. فقط تا ایستگاه چهارمش رفتیم. ( دیگه توضیح ندادم که همون رو هم حسابی نفس کم آوردم و بعدش هم با بچه ها نشستیم پانتومیم بازی کردیم! و اینکه البته من بازی نکردم و فقط نظاره گر بودم. )

 

گفت : البته من از کلکچال خاطره بدی دارم. یه بار سگ های وحشی بهمون حمله کردن و نزدیک بود تیکه پارمون بکنن!!!

من و بقیه حاضرین در سالن : چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی ریلکس خندید و گفت :

" امسال روز تاسوعا، من و دوتا از بچه های گروهمون تصمیم گرفتیم از کلکچال صعود کنیم. البته اشتباه کردیما! درس عبرت شد برامون که روزهای خلوت وقتی هیچکس نیست، بدون گروه پا نشیم بریم صعود.

نزدیکای ساعت 7 بعد از ظهر اینا بود که داشتیم برمیگشتیم پایین. بعد یهویی دوستم نوشین که از این وردهای خیلی حرفه ایه گفت بچه ها اگر سگ ها بهمون حمله کردن، فرار نکنین. همون جا وایستین و با صدای بلند فقط داد بزنین " چخه چخه " و باتوم هاتون رو محکم به زمین بزنین. من خندیدم و گفتم چرا حالا یه دفعه داری اینا رو میگی؟ و نوشین هم برگشت گفت صداشون رو از بالاتر که بودیم شنیدم که داشتن همدیگه رو خبر میکردن. آقا منو میگی، یخ کردم از ترس. چون که میدونستم سگ ها بریزن روی سرمون تکه پارمون میکنن. البته من توی کوه های فلان جا خرس هم دیدم، یا رد پای گرگ رو روی برفای فلان کوه دیدما. ولی اون موقع با گروه بودم و وقتی با گروه باشی، احتمال حمله کردنشون خیلی کم میشه. اما چون ایندفعه ما فقط سه نفر بودیم، صد در صد بهموون حمله میکردن.

خلاصه، ایستگاه 1 بودیم که دوره مون کردن. وقتی رسیدن، سعی کردیم پشت به پشت هم بایستیم. من و اون یکی دوستم اینقدر وحشت کرده بودیم که هیچ کاری نمی کردیم، زبونمون بند اومده بود و بدنمون انگار قفل کرده بود. منکه عملا داشتم مرگ رو جلوی چشمم میدیدم. نوشین هم با تمام قدرت فریاد میزد چخه چخه و باتوم هاش رو به زمین میکوبید. بعد یهویی نعره زد که : لعنتی ها!! داد بزنین شمام! وگرنه میریزن روی سرمون. داد بزنین دیگه!!

و بعد ما هم شروع کردیم به داد زدن. اینقدر داد زدم که حنجره ام داشت جر میخورد. بعد از یه مدتی دیگه آروم آروم ول کردن رفتن و ما هم تا خود ماشین دویدیم. دیگه اصلا درد پا یادمون رفته بود و فقط می دویدیم. دیگه درس عبرت شد تنهایی پا نشیم بریم."

 

وقتی که حرفاش تموم شد، دیدم تمام موهای بدنم سیخ شده. نه فقط به خاطر داستانی که تعریف کرد، بلکه به خاطر اینکه سگ هایی رو که میگفت دیده بودم. سگ های ولگرد مریضی بودن که خیلی هاشون زخم های بد و چرکی داشتن و از زخم هاشون بوی بدی هم بلند میشد. حتی جنازه یک سگ که زخم های بدی داشت رو هم توی ایستگاه سوم دیده بودم.

اینکه وقتی میرفتیم بالا، یکی از این سگ ها پا به پامون می اومد و بچه ها به شوخی میگفتن اینم عضو گروهمونه. اگر عقب میموندیم، مینشست روی زمین تا ما بهش برسیم. اینکه اصلا اهداف دوستانه ای نداشته رو حالا درک میکردم!! 

نکته دیگه اینجا بود که هفته قبل و هفته بعد از عاشورا تاسوعا تقریبا همون زمانی بود که من رفته بودم کلکچال!

آب دهنم رو قورت دادم و خیلی خانمانه نشستم تا کار کوتاه کردن موهام رو تموم کنه.

( البته هیچ کذوم از اینا باعث نمیشه که اگر دوباره برنامه کوه گذاشته بشه، به رفتن و نیمروهای ایستگاه چهارم فکر نکنم!!)


(برای خودم : )

دلم میخواد بنویسم .

هزارتا حرف نگفته توی گلوم گیر کرده.

هزارتا حرفی که حس میکنم با نوشتنشون میتونم بهشون نظم بدم و سازمان دهی شون کنم . بلکه شاید مسیرهای ذهنی ام خلوت بشن. تا شاید این پیام های عصبی توی سیستم انتقالی شون همه اش به فکر های نگران کننده برخورد نکنن و هزار تا فکر دیگه رو از هزارتا مسیر دیگه پرواز بدن و همه جا رو شلوغ و درهم بر هم کنن و نذارن روی چیزی که باید تمرکز کنم.

اما وقت ندارم . راستش رو بگم، حالش رو هم ندارم.

دلم میخواد این هفته هرچه زودتر تموم بشه. از یه طرفی هم میخوام نهایت استفاده رو از روز های باقی مونده هفته ببرم. روزهایی که میدونم دیگه بر نمیگردن و هرگز تکرار نمیشن. روزهای دوگانگی و سرگشتگی که باید روزم رو دو قسمت کنم و فکرم رو هزار تکه . تا بلکه خدای نکرده چیزی جا نمونه .

این حس تناقض باعث میشه که زمان هم کش بیاد و هم عین برق و باد بگذره که واقعا حس عجیبیه.

دلم میخواد این خبری رو که یکساعت پیش زنگ زد و اطلاع رسانی کرد رو یه جایی توی ذهنم چالش کنم تا بهتر تمرکز کنم. اما دیگه نای خاک کردن چیزی رو ندارم. حداقل الان نه.

چیزی که الان واقعا دلم میخواد، اینه که برم خونه و بخزم زیر پتوی عزیزم و درحالی که دارم با شیرکاکائوی گرم و کیک از خودم پذیرایی میکنم ( که میدونم محاله!! ) ادامه شکار گوسفند وحشی موراکامی رو بخونم. 


دیروز بعد از مدت ها، یک کلاس گرفتم برای تدریس زبان.

به من گفته بودن که یک کلاس 5 نفره جمع و جور با بچه های نسبتا شیرینه که تا الان حدود 3 ترم زبان خوندن، اما طفلکی ها چیز زیادی بلد نیستن و فرق she و he رو هم نمیدونن. گفته بودن که سن بچه ها هم کمه و دبستانی هستن.

منم خیلی شاد و خوشحال، کتاب رو یه نگاه کردم و رفتم سر کلاس.

 

کلاس 5 نفره تبدیل شد به یک کلاس 8 نفره، متشکل از یک دختر 14 ساله و 7 تا پسر بین 11 تا 14 ساله. کمی تا قسمتی بی ادب، پیش فعال و زیادی سرزنده! 

پسرا با یه دونه دختر کلاس نمی سازن و ازش بدشون میاد. دختر کلا علاقه ای به زبان نداره و منتظره که ساعت کلاس تموم بشه. وقتی که یک سوال میپرسم، پسرای فسقل مسقلِ ریزه میزه، دوان دوان میان جلوی پای من می ایستن و دستشون رو که بهشون گفتم برای جواب دادن هر سوال باید بالا بگیرن، عملا تا حلق من فرو میکنن که به چشم بیان و جواب رو بگن.

هر چه قدر میگی" سیت داون! نو استندینگ! هیس! نو فارسی! بی کوآیت ! بی پولایت " فایده نداره که نداره.

همه اش یا وایستادن، یا دارن با همدیگه حرف میزنن و به هم فحش میدن!

قشنگ باید ماژیک رو محکم روی میز بکوبم بلکه کمی دندون به جیگر بگیرن. وروره جادو ها مگه یه لحظه ساکت میشینن!

در یک مورد، یکی شون ازم پرسید میتونم فلانی رو بزنم؟ من تقریبا داد زدم : نهههههههههههههههه! و انگار که من اصلا اونجا نباشم، کوبید توی صورت بغل دستیش :|

خدا رو شکر چیز زیادی هم بلد نیستن. هرچه قدر هم که معنی یک کلمه رو به انگلیسی توضیح بدم، هیچی نمی فهمن. آخرش باید یه دو تا کلمه فارسی هم بذارم تنگش تا مطلب رو بگیرن.

خلاصه اینکه همه اش توی سرم میزنم که قراره من دو ماه اینا رو چطوری جمع کنم و چیز یادشون بدم و بر بخت بدم . می فرستم! 

و از خداوند متعال تقاضا دارم روش سر و کله زدن با این بچه ها رو یه جوری به من برسونه که من دیگه این ماژیک لامصب رو کمتر روی میز و تخته بکوبم. آمین یا رب العالمین!

 


چند وقت پیش، توی یک وبلاگی که متعلق به یه دختر ایرانیه که در راه آرزوهاش قدم برداشته(!)، عنوان یک کتاب رو دیدم.

educated

تعریف های " دختری که در راه آرزو هاش قدم برداشته " رو دوست داشتم، به همین خاطر هم مشتاق شدم برم بخونمش. دانلودش کردم و طی یک هفته تمام زمان های خالی ام در روز رو صرف خوندنش کردم. بخش اولیه کتاب رو شاید بشه توی جمله های زیر خلاصه کرد :

"من دختری هستم که در ایالت آیداهو آمریکا، توی کوهستان بزرگ شدم. تمام کودکی و نوجوانی من در این کوهستان گذشت. من هیچ وقت به مدرسه نرفتم، هیچ دکتری تا به حال معاینه ام نکرده بود و حتی شناسنامه هم نداشتم.

از نظر کشورم، من وجود خارجی نداشتم. "

این داستان مال چند قرن پیش نیست. مال همین چند سال پیشه. نویسنده، تارا وست اور، حالا 32 سال سن داره و توی کتاب، داستان زندگی اش رو تعریف میکنه. 

ماها آمریکا و اروپا رو مهد تمدن میدونیم! فکر میکنیم اونچه رو که ما نداریم، اونها دارن و ماها بدبخت بیچاره ایم. همه اش غر میزنیم که چرا توی ایران به دنیا اومدیم و جز 80 میلیون جمعیت ایرانی هستیم.

اما تارا وست اور داستانی رو تعریف میکنه از یک خانواده مذهبی ( مذهب مورمون در مسیحیت ) که حتی حاضر نیستن یک دکتر معاینه شون کنه و به هیچ عنوان دارو مصرف نمیکنن. حتی موقع زایمان هم به بیمارستان نمیرن و قابله دارن. اینکه بچه هاشون رو توی خونه به دنیا میارن، هم به دلایل مالیه و هم به دلایل اعتقادی!

حالا توی همچنین شرایطی، این دختر بزرگ میشه و تصمیم میگیره که بره دانشگاه.

کسی که تاحالا توی عمرش هیچ وقت ریاضی نخونده، شروع میکنه مثلثات و جبر میخونه تا بتونه امتحان بده و قبول بشه. و بعد از امتحان دوم قبول هم میشه!

میره دانشگاه و شروع میکنه به کشف کردن دور و برش. جهان پیرامونش. و جهانی که گذشتگان ما به وجود آورده بودن.

به قول استادش، شروع میکنه خودش رو کش میده! که ببینه به کجا میرسه .

به تاریخ علاقمند میشه.

بورسیه میگیره. میره کمریج درس میخونه و تا دکترا پیش میره.

این وسط زندگی اش هیچ هم آسون نبوده. برادرش کمر به قتلش میبنده و بخش اعظم خانواده هم طردش میکنن. 

از 6 تا خواهر و برادرش، فقط با دوتاشون در ارتباطه. همونایی که تصمیم گرفتن درس بخونن و تا دکترا پیش برن.

توی خانواده شون، سه نفر دکترا دارن و بقیه تقریبا بی سوادن.


 

آدم وقتی ایتا رو میخونه، میبینه که دنیا خیلی وسیع تر از اون چیزیه که تا حالا تصور میکرده. اینکه فرقی نداره کجای دنیا باشی، این تلاشته که بال هاتو رو میسازه و تو رو به هر جایی که بخوای، میبره.

دوست دارم  منم بتونم بال هامو بسازم و به جایی که میخوام برسم.

بحث اراده است . دوست دارم به جای اینکه همه اش به خاطر راه سختی که در پیش گرفتم، غر بزنم و ناله کنم، روی اراده ام کار کنم تا بتونم یه روزی بالاخره بال ها مو باز کنم .


 

اگر خواستین پست بلاگ دختری که در راه آرزوهاش قدم برداشته رو بخونین،

اینجاست : )

میخواستم کتاب رو به فارسی ترجمه کنم. توی اینترنت سرچ زدم، اما مطلبی راجع به اینکه کتابی تحت عنوان " تحصیل کرده " یا " آموخته " نوشته " تارا وست اور " پیدا نکردم. استارتش رو زدم و یه فصل رو ترجمه کردم تا اینکه یهو توی اینستاگرام دیدم انتشارات نیلوفر کتاب رو تحت عنوان " دختر تحصیل کرده " نوشته " تارا وستور " منتشر کرده. راستش حس کردم یکی محکم با پتک زده توی صورتم.

ولی خب، چه کار میشه کرد! زندگیه دیگه!

ترجمه کتاب رو نمیدونم چطوریه. ولی اگر زبانتون در حد متوسطه، پیشنهاد میکنم حتما کتاب انگلیسی رو دانلود کنین و بخونین.

لینک دانلود کتاب دختر تحصیل کرده  


تریاک ماده ایه که در شرق آسیا برای مصارف پزشکی استفاده می شده.

توی یه کتاب به این موضوع برخوردم که میگفت : 

بهشت مصنوعی تریاک از همان ربع اول قرن نوزدهم در اروپا شناخته شده بود. و برجسته ترین معتادان به تریاک مثل شارل بودلر در فرانسه به جای دود کردن تریاک، آن را میخوردند.

دود کردن تریاک که شروع آن احتمالا از ایران بوده و بعدا، توسط هلندی ها به خاور دور برده شد، در اروپا عملا ناشناخته بود .

مایه سربلندی و افتخاره که این چنین رسم و رسوماتمون رو به سراسر دنیا منتقل کرده ایم!

( از همون اول هم پای ثابت بساط و دود و دم بودیم! )

وطنم، پاره تنم!!! : ))))))))))))))))


پای تخته بودم و داشتم درس میدادم.

یهویی یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : تیچر اجازه؟

گفتم : بله؟

گفت : تیچر یه مساله ای رو میخوام بگم. البته چیز خیلی بزرگی نیستا!! ولی خب یه سوسک اینجاست. میشه بیایین برش دارین؟ ولی فکر کنم مرده باشه .

+++++

خب، باید بگم که من قطعا گزینه مناسبی برای برداشتن یک سوسک از روی زمین نبودم و نیستم!!

اصولا توی خونه این ته تغاریه که وظیفه خطیر مقابله با هجوم سوسک ها رو به عهده داره. یعنی اینطوری که من یهویی میبینیم یه سوسکی داره از این ور راهرو تا اونور، برای خودش هلک و هلک کنان عبور میکنه و اون وقت دست و پاهام شل میشه و ترس، مغزم رو عملا سفید میکنه. اون لحظه که تمام فعالیت های مغزم مختل شده، فقط دوتا کار رو میتونم انجام بدم:

1- با تمام قدرت فریاد بزنم : سوووووووووووووووووووسک!

2- به طرف یکی از مبل ها بدوم، بپرم روش و پناه بگیرم.

و اینجاست که شوالیه سفید من، ته تغاری، با پشه کش، سوسک کش، جارو، دمپایی یا هر وسیله دیگه ای که برای جنگ مناسب باشه، به طرف محلی که من، ترسان، با انگشتی لرزان از دور و از بالای مبل به اونجا اشاره میکنم، دوان دوان حرکت میکنه و با اینکه خودش هم از سوسک میترسه، یه جوری سوسک خاطی رو ناک اوت میکنه. ( ه کش رو از بالا روی سر سوسک خالی میکنه و وقتی که گیج شد، هی میزنه توی سرش تا بمیره.)

و بعد من تا یک ساعت روی همون پناهگاهم، اون بالا باقی میمونم. خودم رو مچاله میکنم تا کمترین فضای ممکن رو اشغال کنم و با چشم هایی وحشتزده و هراسان، زمین و فرش و دیوار ها و پایه های مبلی رو که روش ایستادم رو صدها بار رصد میکنم که یک وقت یکی از این موجودات خبیث از چشمم دور نمونن و از روی مبل بالا نیان و بیان روی پام. و از ترس میلرزم . این لرزیدن ممکنه کل روز طول بکشه . 

+++++++++

خلاصه که من به هیچ عنوان گزینه مناسبی برای برداشتن سوسک از روی زمین کلاس نبودم.

اما خوشبختانه تا اسم سوسک اومد، اتفاقات خوبی افتاد!!

یعنی اینکه کلاس به هم ریخت. پسرها کیفاشون رو برمیداشتن و به سمت دیگه کلاس فرار میکردن و دخترا صندلی هاشون رو تا میتونستن از نقطه مورد نظر دور میکردند. ( برعکس ننوشتم. دقیقا پسرا فرار کردن و دخترا سرجاشون باقی موندن.)

و اون لحظه من چه حالی داشتم؟ 

خاصیت تیچر بودن اینه که در نهایت بازیگری رو یادمیگیری.

و من وانمود کردم که خیلی خونسردم و این قضیه خیلی اتفاق پیش پا افتاده ایه و از اینکه نظم کلاس به هم ریخته عصبانی ام!

ما یک عدد نره غول داریم توی کلاس. یک پسر قوی هیکل و قدبلند 17-18 ساله که از قضا، درست نقطه مقابل محل مورد نظر در طرف چپ کلاس نشسته بود. 

گفتم: متین، برو برش دار بندازش دور.

دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت : تیچر! من فوبیای سوسک دارم. از من نخوایین.

من، درحالی که به اون حجم از توده گوشت بی خاصیت خیره شده بودم، به این فکر میکردم که خدایا! داریم به کجا میریم :|  و زمونه وارونه شده !

یکی از دخترهای شجاع، رفت سوسک رو از شاخکش گرفت و بلندش کرد. از اون ردیف های آخر کلاس اومد جلو و صندلی ها رو کنار زد. وانمود کرد میخواد سوسک رو بندازه روی پسرا. یا تاب به سوسکه داد و .

من توی مدرسه دخترونه درس خونده ام. دوازده  سال تمام. و باید اعتراف کنم که تا حالا همچین جیغ هایی رو به عمرم نشنیده بودم.

دختر شجاع بعد از زهر چشم گرفتن از پسرا، سوسک رو مثل توپ بسکتبال شوت کرد توی سطل آشغال و رفت سر جاش نشست.

بچه ها بهش یادآوری کردن برو دستت رو بشور.

آهانی گفت و از کلاس بیرون رفت.

منم خیلی خونسرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به درس دادن ادامه دادم.

انگار نه انگار که نه خانی ( سوسکی ) اومده و نه خانی ( سوسکی ) رفته .

 


بدون هیچ اطلاع قبلی، دوتا کلاسم از سه تا کلاس اون روز کنسل شد.

من موندم و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم.

گفتم برم بشینم توی کتابخونه محبوبم و برای امتحان هفته دیگه یه کمی درس بخونم.

کتابخونه پر بود از بچه قد و نیم قد که براشون کلاس اریگامی گذاشته بودن. کلاسشون که تموم شد یه دختر 11 ساله با موهای بلندی که از دو طرف بافته بود، اومد نشست روی صندلی کنارم و شروع کرد به درس خوندن.

امتحان تاریخ داشت و میخواست جواب سوال هایی که یه نفر توی دفترش براش نوشته بود رو در بیاره.

- مخامنشیان چند سال پیش حکومت میکردند؟ 

بعدخیلی آروم دفترش رو جلوی صورتم گرفت و پرسید: این مخامنشیانه؟ 

دفترش رو گرفتم و با حوصله گفتم : نه. نوشته هخامنشیان.

گفت : آهااااااااااااااااان.

بعد توی کتابش رو نگاه کرد و خیلی بی حوصله ورق زد. یه عدد 200 دید. بعد گفت 200 سال پیش حکومت میکردند.

گفتم : نههههههههههه! 2500 سال پیش حکومت میکردند. 

عین خنگ ها نگاهم کرد. بافته های موهاش از دو طرف صورتش آویزون بود.

- اما اینجا که نوشته 200 سال.

- اونجا نوشته 200 سال کلا حکومت کردند.

شونه هاشو بالا انداخت و گفت : خب، چه فرقی داره؟ 

گفتم: " ببین، هخامنشیان 200 سال حکومت کردن. اما حکومتشون مال 2500 سال پیشه. اینجا رو نگاه کن. فکر کن این خط، خط زمان باشه. ما الان اینجاییم. میبینی؟ چند سالته؟ 11 سال. تو 11 سال پیش، درست روی این نقطه به دنیا اومدی. حالا هخامنشیان رو اگر بخواییم بگیم، برو برو برووووووووووووووووو عقب تا به این نقطه برسی ."

کلی براش توضیح دادم که فرق چند سال حکومت میکردند با چند سال پیش حکومت میکردند چیه.

آخرش که بالاخره فرق شون رو فهمید، کلی ذوق کرد.

بچه به خاطر یاد گرفتن یک چیز خیلی ساده داشت کلی خوشحالی میکرد. یعنی بچه 11 ساله از کتابی که شش ماهه دادن دستش و تقریبا تمومش کردن، هیچی نفهمیده. حتی دقیقا نمیدونه هخامنشیان کی بودن!! 

یاد حرف استادم افتادم که میگفت معلم های نهضت رو آوردن توی آموزش و پرورش و بهشون کار دادن و نتیجه اش شده اینکه بچه های ابتدایی مون الان هیچی بلد نیستن. واقعا تنها دلیلش همینه؟ اینکه بچه ها اینقدر بیسواد دارن بار میان، دلیلش فقط معلم های نهضته که به جای معلم های با تجربه گذاشتن؟ دوست دارم جوابش رو بدونم .

 

+ ته تغاری میگه شبیه معلم های سرگردان شدی! هرجا میری بچه میبینی، برات فرقی نداره کیه. بهشون هرچی گیرت بیاد یاد میدی!! زیادی داری توی نقش تیچریت غرق میشی! 

 


پای تخته بودم و داشتم درس میدادم.

یهویی یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : تیچر اجازه؟

گفتم : بله؟

گفت : تیچر یه مساله ای رو میخوام بگم. البته چیز خیلی بزرگی نیستا!! ولی خب یه سوسک اینجاست. میشه بیایین برش دارین؟ ولی فکر کنم مرده باشه .

+++++

خب، باید بگم که من قطعا گزینه مناسبی برای برداشتن یک سوسک از روی زمین نبودم و نیستم!!

اصولا توی خونه این ته تغاریه که وظیفه خطیر مقابله با هجوم سوسک ها رو به عهده داره. یعنی اینطوری که من یهویی میبینیم یه سوسکی داره از این ور راهرو تا اونور، برای خودش هلک و هلک کنان عبور میکنه و اون وقت دست و پاهام شل میشه و ترس، مغزم رو عملا سفید میکنه. اون لحظه که تمام فعالیت های مغزم مختل شده، فقط دوتا کار رو میتونم انجام بدم:

1- با تمام قدرت فریاد بزنم : سوووووووووووووووووووسک!

2- به طرف یکی از مبل ها بدوم، بپرم روش و پناه بگیرم.

و اینجاست که شوالیه سفید من، ته تغاری، با پشه کش، سوسک کش، جارو، دمپایی یا هر وسیله دیگه ای که برای جنگ مناسب باشه، به طرف محلی که من، ترسان، با انگشتی لرزان از دور و از بالای مبل به اونجا اشاره میکنم، دوان دوان حرکت میکنه و با اینکه خودش هم از سوسک میترسه، یه جوری سوسک خاطی رو ناک اوت میکنه. ( ه کش رو از بالا روی سر سوسک خالی میکنه و وقتی که گیج شد، هی میزنه توی سرش تا بمیره.)

و بعد من تا یک ساعت روی همون پناهگاهم، اون بالا باقی میمونم. خودم رو مچاله میکنم تا کمترین فضای ممکن رو اشغال کنم و با چشم هایی وحشتزده و هراسان، زمین و فرش و دیوار ها و پایه های مبلی رو که روش ایستادم رو صدها بار رصد میکنم که یک وقت یکی از این موجودات خبیث از چشمم دور نمونن و از روی مبل بالا نیان و بیان روی پام. و از ترس میلرزم . این لرزیدن ممکنه کل روز طول بکشه . 

+++++++++

خلاصه که من به هیچ عنوان گزینه مناسبی برای برداشتن سوسک از روی زمین کلاس نبودم.

اما خوشبختانه تا اسم سوسک اومد، اتفاقات خوبی افتاد!!

یعنی اینکه کلاس به هم ریخت. پسرها کیفاشون رو برمیداشتن و به سمت دیگه کلاس فرار میکردن و دخترا صندلی هاشون رو تا میتونستن از نقطه مورد نظر دور میکردند. ( برعکس ننوشتم. دقیقا پسرا فرار کردن و دخترا سرجاشون باقی موندن.)

و اون لحظه من چه حالی داشتم؟ 

خاصیت تیچر بودن اینه که در نهایت بازیگری رو یادمیگیری.

و من وانمود کردم که خیلی خونسردم و این قضیه خیلی اتفاق پیش پا افتاده ایه و از اینکه نظم کلاس به هم ریخته عصبانی ام!

ما یک عدد نره غول داریم توی کلاس. یک پسر قوی هیکل و قدبلند 17-18 ساله که از قضا، درست نقطه مقابل محل مورد نظر در طرف چپ کلاس نشسته بود. 

گفتم: متین، برو برش دار بندازش دور.

دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت : تیچر! من فوبیای سوسک دارم. از من نخوایین.

من، درحالی که به اون حجم از توده گوشت بی خاصیت خیره شده بودم، به این فکر میکردم که خدایا! داریم به کجا میریم :|  و زمونه وارونه شده !

یکی از دخترهای شجاع، رفت سوسک رو از شاخکش گرفت و بلندش کرد. از اون ردیف های آخر کلاس اومد جلو و صندلی ها رو کنار زد. وانمود کرد میخواد سوسک رو بندازه روی پسرا. یا تاب به سوسکه داد و .

من توی مدرسه دخترونه درس خونده ام. دوازده  سال تمام. و باید اعتراف کنم که تا حالا همچین جیغ هایی رو به عمرم نشنیده بودم.

دختر شجاع بعد از زهر چشم گرفتن از پسرا، سوسک رو مثل توپ بسکتبال شوت کرد توی سطل آشغال و رفت سر جاش نشست.

بچه ها بهش یادآوری کردن برو دستت رو بشور.

آهانی گفت و از کلاس بیرون رفت.

منم خیلی خونسرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به درس دادن ادامه دادم.

انگار نه انگار که خانی ( سوسکی ) اومده و خانی ( سوسکی ) رفته .

 


بعضی وقتا آدم دلش میخواد بشینه یه چیز خفن ببینه.

یه چیزی که فقط در آخر بگی wooooow . چیزی که اونقدر نفس گیر باشه که تا یه مدت نتونی به هیچ چیز دیگه ای فکر کنی .

دنیا داره به سرعت نور پیشرفت میکنه و حس میکنم ما فرسنگ ها ازشون دورتریم .

مثلا، میتونستین تصور کنین که یه روزی بشر قادر باشه یک دی ان ای جدید بسازه؟ و به نوع جدیدی از حیات دست پیدا کنه؟

لینک یکی از سخنرانی های تد - dna ساخت دست بشر

یا اینکه علاوه بر اثر انگشت، میشه با مولکول هایی که از یک اثر انگشت در صحنه جرم باقی مونده اند، یک مجرم رو شناسایی کرد؟ و برای این کار کلی آزمایش های جالب و هیجان انگیز انجام میشه؟ 

لینک سخنرانی تد - اثر انگشت شما خیلی بیشتر از آنچه که فکر میکنید حرف برای گفتن دارد

( متاسفانه همه شون انگلیسی اند و زیر نویس ندارند. اما دیدنشون خالی از لطف نیست )


دلم میخواد غر بزنم.

از اینکه یه عالمه کار دارم و هنوز حتی نتونستم از بین 5 تا تحقیقی که توی عید باید حاضر میکردم، یکی اش رو کامل کنم. از اینکه اینقدر کندم و سرعت تحلیلم پایینه. از اینکه از اول عید تاحالا، از بین 5 تا کتابی که انتخاب کرده بودم برای خوندن، فقط کم حجم ترینشون رو تونستم تموم کنم .

سقراط به این تفکر یونیان باستان که میگفت " خودت رو بشناس" اعتقاد داشت.

خب، یعنی اینکه بعد از 25 سال زندگی کردن در این جسم و با ویژگی های موجود روحی و شخصیتی، و تلاش هایی که در زمینه شناختن خودم و زندگی ام و خواسته هام داشتم، قاعدتا باید بتونم یک برنامه ریزی مناسب داشته باشم که حداقل به طور نسبی به کارهام برسم. 

اما معمولا محاسباتم غلط ازآب در میاد. چرا؟

چون درسته که من خودم رو میشناسم، اما یک اَبَر-سارای درون برای خودم متصورم که میتونه در ایکی ثانیه همه کارها رو به بهترین نحو انجام بده. و حاضرم نیستم از این اَبَر سارا دست بکشم و با واقعیت روبه رو بشم. احمقانه است، میدونم!


 

دیروز رفتم نمایش سقراط رو دیدم. ( بله! درسته! وسط این همه کار پاشدم رفتم تئاتر. اما خب بلیط ها رو قبل از عید گرفته بودیم و حیف بود از دستش بدم.)

سقراط میگفت خودت رو بشناس. حد و مرزهات رو بشناس و ببین کجای راه رو اشتباه رفتی.

خیلی هم درست و منطقی. اما خب وسط نمایش یک لحظه به نظرم اومد این حرف یه خرده زیادی منطقیه! یعنی مثلا وقتی یک آدم خودش رو بشناسه و حد و مرزهاش رو مشخص کنه، سعی میکنه از مرزهایی که تعیین کرده خارج نشه. و اگر بخش " پا رو از گلیم فراتر گذاشتن " این قضیه رو بذاریم کنار، یه ریزه بار منفی باقی میمونه.

میخوام بگم وقتی آدم خودش رو میشناسه، دست به انجام یکسری کارها نمیزنه.

و وقتی هم آدم خودش رو میشناسه، ممکنه از ریسک کردن، یادگرفتن چیزهای جدیدی که فکر میکرده از عهده اش خارجه یا توشون استعداد نداره یا تاحالا سمتشون نرفته، سرباز بزنه و هیچ وقت سراغشون نره. چون که خودش رو میشناسه!! یا مثلا برای چیزی که میخواد به اندازه کافی تلاش نکنه.

یا چون که خودش رو میشناسه، میدونه که این جور تلاش کردن ها توی خونش نیست یا کار جدیدی که میخواد انجام بده، ترسناک به نظر برسه و سمتشون نره . یعنی اون حد و مرزی که تعیین کرده، نمیذاره که بتونه فراتر از اونچیزی که هست بره و مرزهاش رو گسترش بده.

شاید به این خودت رو بشناس باید یک متمم اضافه کنیم :

"خودت رو بشناس و سعی کن مرزهای توانایی و ذهنی ات رو بالا ببری."

البته شاید همه اینا صرفا راجع به یک دسته خاص از آدم ها صدق کنه و نشه نسبت به همه تعمیمش داد. شاید هم همه اینایی که گفتم، از بنیان بی پایه و اساس باشه : ))


 

نمایش سقراط چطور بود؟

باید بگم که خوب بود. خیلی جاها حتی عالی بود. ولی خب، انتظار نداشتم وسط یک نمایشنامه ای که اسم سقراط رو یدک میکشه، حرکات موزون مدرن رو با لباس های جیر یا استایل دنسرهای کفِ نیویورک ببینم!! برای منی که پیش از این، فقط یکبار در کل عمرم تئاتر رفته بودم، کلا توقع چیز کلاسیک تری رو داشتم ( و این احتمالا به خاطر دانش اندک من توی زمینه تئاتره ). یعنی وقتی یک سری جنتلمن رو با کت و شلوار و عینک دودی دیدم که کنار سقراطِ لنگ-پوشیده این طرف و اون طرف میرفتن، یه خرده همه چیز نامتجانس به نظر میرسید. اما بازی بازیگرها اونقدر عالی بود که جای شکایتی نمیذاشت. 

و اینکه تالار وحدت چه قدر خوبه :)))) 

نشستن توی یکی از لژ های قرمز-مخملی سالن و تماشای نمایش از اون بالا حس آناستازیا رو بهم میداد! همونجایی که نشسته بود و داشت برنامه نمایش رو ریز ریز میکرد!!

 


+صندلی عقب تاکسی نشسته بودم و به آرمان فکر میکردم. دلم شور میزد. امروز هم سر کلاس نیومده بود.

درحالی که از شیشه به بیرون خیره شده بودم، گوشه ذهنم صدای گفتگوی راننده و مسافر جلویی رو می شنیدم :
مسافر : اونجا دارن چه کار میکنن؟ 
راننده : دارن برای سیل زده ها پول جمع می‌کنند. همه اش مسخره بازیه! میلیارد میلیارد پول جمع میکنن جلوی این مسجدها، و بعد هم همه اش رو میکشن بالا، کثافتا. اصلا چه معنی داره کمک جمع کنن؟ 
مسافر : آقا سیل زده منم، من!. پول رو باید بدن به من و امثال من. 

راننده : بعله آقا! بعله .
سرم رو برگردوندم تا مسجد رو ببینم. 
جلوی در ورودی اش ولوله بود. کلی آدم جمع شده بود. داشتن برای تولد امام سجاد به مردم شربت می‌دادند. 

 

+دقیقا به اندازه کرایه از توی کیفم پول برداشتم، به راننده دادم و پیاده شدم. از خیابون که رد شدم، راننده داد زد.: خانووووووم، کرایه 2500 تومنه هاااا !!! 
برگشتم و نگاهش کردم. نصف بدنش رو از پنجره بیرون آورده بود و به خاطر 500 تومن ناچیزی که حقش هم نبود، قرمز شده بود. 
گفتم : کرایه دو تومنه آقا. 
برگشتم و راهم رو ادامه دادم. 

 

+دومین جلسه ای بود که کلاس تشکیل میشد و آرمان نیومده بود سر کلاس. یکی از بچه ها گفت : چرا آرمان نمیاد؟

یکی دیگه گفت : شاید هنوز از مسافرت برنگشته. اهل کجا بودن؟

- لرستان.

بعدش دیگه هیچ کس هیچی نگفت.

سکوت شد. از اون سکوت های ناخوشایندی که میان و توی قلب آدم نفوذ میکنن و هزارتا فکر و خیال جور و ناجور باخودشون میارن .


+نمایشگاه کتاب اصولا برای کتابخواران سراسر ایران رویداد بزرگی محسوب میشه. 

این رویداد این قدر برای ما مهمه، که شده از راه دور بیاییم تهران و چمدون زیر بغل بزنیم و تلق تلق روی آسفالت مصلی تا خود شبستان دنبال خودمون بکشیم یا یه کوله ی کوهنوردی قد هیکلمون بندازیم پشتمون و مثل گونی، هرچی دستمون کتاب برسه توش کتاب بچپونیم، این کار رو میکنیم.

این رویداد اینقدر بزرگه که موجود شبه کتابخواری مثل من که وقت سر خاروندن نداره، وقتی یک چهار ساعت خالی غیر منتظره» توی برنامه روزانه اش میبینه (ساعت 10 و ربع صبح)، فلفور تلفن رو برمیداره و به بهترین دوستاش خبر میده و میگه ساعت 5 بعداز ظهر نمایشگاه باشن. 

 

++نمایشگاه رفتن برای من و دو یار دیگه ام یه جور سنته.

1- اینکه بریم بخش ناشران خارجی و بین کتاب های انگلیسی غوطه بخوریم و به جلد مانگاهایی که چند تا غرفه خاص عرضه میکنند، دست بکشیم و آرت بوک انیمیشن های سال رو بگیریم دستمون و دونه دونه، برگه هاش رو ورق بزنیم و صفحاتش رو با هم نگاه کنیم،

2- اینکه گاهی وقتا چندتا کتاب انگلیسی بخریم، و با اینکه پولمون زیادی نکرده، اما به خاطر عشقمون یه جلد از مانگایی که انیمه اش رو 10 بار دیدیم بخریم یا برای خریدن آرت بوک هایی که هیچ وقت بهشون نیاز پیدا نمیکنیم و به هیچ دردی هم نمیخورن، دل دل کنیم،

3- بعدش هم بریم با هم دیگه یه آیس پک بخوریم. اون دوتا، نسکافه ای و من، موزی.

 

+++ امسال، ولی، دو نفر بودیم. یکی مون افسردگی گرفته و از خونه در نمیاد. وقتی دونفری از غرفه ای به غرفه دیگه می رفتیم، جالی خالی سومین نفر کنارمون حس می شد.

 


 

++++ نمایشگاه کتاب 98 چطور بود؟

سرد تر از هوا، شک ناشی از شنیدن قیمت ها بود که باعث میشد بدنت منجمد بشه و خون توی رگ هات از حرکت بایسته .

قیمت یه جلد مانگا، شده اندازه قیمت آرت بوک های پارسال.

و قیمت یک آرت بوک شده قیمت مجموعه 7 جلدی در جستجوی زمان از دست رفته!!

 

+++++ قیمت کتابای انگلیسی؟

میخواستم نسخه انگلیسی کتاب گتسبی بزرگ و آلیس در سرزمین عجایب رو برای خودم بخرم. میدونستم پولم به نو نمی رسه. به خاطر همین هم توی دست دوم فروشی ها گشتم و پیدا کردم.

یه جلد آلیس کثیف و چرب که میشد رد خوراکی که صاحب قبلی درحال خوندن روی کتاب ریخته بود رو در صفحات به کرات مشاهده نمود، به قیمت 30 هزار تومان معامله میشد. 

فروشنده با بی حوصلگی تمام، قیمت گتسبی بزرگ رو هم همون 30 هزارتومان اعلام کرد. درحالی که انگار کتاب به سختی از یک طوفان بزرگ جان به در برده بود و شرایط خوبی نداشت.

قشنگی کار اینجا بود که فروشندگان عزیز روی کتاب های دست دوم لیبل قیمت به دلار و یورو و پوند چسبونده بودن و وقتی قیمت میپرسیدی، خیلی شیک زل میزدن به قیمت و عدد مورد نظر رو در 13، 14، 15 تومن ضرب میکردن.

 

++++++ میخواستم 1Q84 موراکامی رو بخرم. کتاب دست دوم بود. بردمش دادم دست و فروشنده گفتم آقا قیمت این چنده؟ لیبل قیمت کذایی رو نگاه کرد و گفت : دویست و خورده ای در میاد. کتاب رو ازش گرفتم و گفتم : فکر کنم بهتره اینو ببرم بذارم سرجاش. فروشنده، بنده خدا، یه لحظه کپ کرد. بعد گفت : الان قیمتا همه اش همینه.

 

+++++++ کتاب های فارسی هم وضع بهتری نداشتن. یه غرفه داری رو دیدم که کتاب هاش رو میکوبید روی کانتر و به مشتری هاش میگفت والا اگه شما قیمت کاغذ خالی این رو حساب کنینا، از قیمت کل کتاب بیشتر میشه.

( باز این قابل درکه. من کتاب های انگلیسی با قیمت های نجومی و لیبل های گذایی شون رو نمیتونم هضم کنم. خوبه حالا خیلی هاشون همینجا چاپ میشن!)

 

++++++++ سه سال پیش رفته بودم سراغ کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل. راستش ورژن پی دی اف کتاب رو خونده بودم و به نظرم ترجمه اش عالی بود. به خاطر همینم میخواستم که حتما کتاب رو بخرم تا حق مترجم رو ادا کرده باشم.

اون موقع انتشارات ماهی بهم گفت تموم کردیم. فعلا چاپ نمیکنیم. امروز وقتی سرسری بین غرفه ها چرخ میزدیم، دیدم ماهی جلو رویم سبز شده و بیلیارد در ساعت نه و نیم داره بهم چشمک مییزنه. هیچی دیگه . صبر رو بیش از این جایز نشمردم. ( فعلا تنها کتابیه که خریدم)

 

+++++++++ راستش خیلی غرفه ها رو نرفتیم بگردیم. چون بچه ها معمولا توی شبستان حوصله شون سر میره و فقط منم که به صورت خیلی خوشحال از این غرفه به اون غرفه پر میکشم و با لذت بوشون میکنم :| با آروم کردن دلم و وعده دادن اینکه یکشنبه دوباره بر میگردم، رفتیم آیس پک بخریم.

آیس پک یه زمونی ارج و قرب بالایی داشت. الان دیگه از شکوه و جلال قدیما خبری نیست. چس مثقال بستنی رو میریزن توی ظرف و به قیمت دو سه برابر ارزش واقعیش عرضه میکنن. این بود که تصمیم گرفتیم به جای زور زدن برای هرت کشیدن اون سنگ یخ زده و نفرین کردن خودمون برای دور ریختن پول، بریم بشینیم روی چمنا و دوتا از آب نبات چوبی های 3 تا 5 هزاری که من از مترو خریده بودم رو لیس بزنیم!

 

++++++++++ دولت یه 60 تومن به ما دانشجوهای فلک زده داده که بابتش 90 تومن هم گرفته. این 60 تومن قراره چه قدر سرانه مطالعه جامعه رو با این وضعیت قشنگی که داریم بالا ببره، فقط خدا داند و بس!

 

 

 


من یک بن تخفیف کتاب داشتم. 150 تومن که 90 تومن اش رو خودم داده بودم.

میخواستم فقط 150 تومن خرید کنم. دقیقا به اندازه 90 تومن خودم و 60 تومن تخفیف دانشجویی.

از نمایشگاه که بیرون اومدم، 13 تا کتاب دستم بود و تقریبا دوبرابر اونچیزی که قرار بود، خرج کرده بودم!


 

بعضی وقتا اتفاقای عجیبی برای آدم می افته.

مثلا اینکه همین امروز صبح نزدیک بود تصادف کنم و ماشین زیرم بگیره و اصلا اینجا نباشم که بخوام این کلمات رو بنویسم.

یا اینکه وقتی نشر نیکو رو توی نمایشگاه پیدا نکردم که کتابای موراکامی رو ازش بخرم، به صورت کاملا تصادفی، دوتا نشر دیگه رو پیدا کردم که کتابای موراکامی رو ترجمه کرده بودن. برای منی که فقط به خاطر خریدن موراکامی و انسان خردمند رفته بودم، موفقیت بزرگی محسوب میشد. 

با توجه به اینکه فروش " انسان خردمند " توی نمایشگاه ممنوع بود و کلی بابت اون خورد توی حالم، پیدا کردن کتابای موراکامی حسابی حالم رو جا آورد و منو انداخت روی دنده خرید کردن.

اینطوری هم میشه گفت که : منی که زنده مونده بودم تا از بقیه روزهای عمرم استفاده کنم، تصمیم گرفتم که با لذت خرید کنم!

وقتی به خودم اومدم، دیدم 4 تا کتاب از هاینریش بل، 5 تا از موراکامی، دو تا کتاب تاریخچه ادیان و یه کتاب از داگلاس آدامز دستمه.

با قول دادن به اینکه دیگه کتابی نمیخرم، دست ته تغاری و دختردایی مو گرفتم و بردم بخش ناشران خارجی که مانگاها و کتاب های انگیسی رو نشونشون بدم. 

قیمت ها همچنان بالا بود. اما جاهایی مثل " دور دنیا "، کلی کتاب و مانگای جدید آورده بودن که خب نمیشد از نگاه کردن بهشون و بررسی تمام و کمال نسخه های موجود اجتناب کرد. ( دختردایی ام جلد اول مانگای دفترچه مرگ رو خرید و خیلی شیرین، 146 هزار تومن پیاده شد. اینکه چرا این کار رو کرد، با اینکه اصلا دلش نمیخواست اینقدر پیاده بشه، این بود که صرفا میخواست به عنوان یک اتاکو، یک جلد مانگا برای خودش داشته باشه. شاید دلیل خوبی به نظر نیاد، ولی خب یه اتاکو، همیشه یه اتاکوئه :|)

من که همچنان چشمم دنبال گتسبی بزرگ میگشت، از دور دنیا کتاب رو قیمت کردم. نسخه انگلیسی کتاب رو میگفت 70 تومن. دیگه اونقدرا هم از خود بی خود نشده بودم و عطش زندگی، تعادل مغزم رو به هم نریخته بود که بخوام بخرمش.

و کمی جلوتر، با کمال تعجب، کتاب فروشی ای رو دیدم که کتاب رو 30 تومن میفروخت. کتاب نو بود. ( یعنی مثل نسخه ای که

5 شنبه دیده بودم و انگار از طوفان کاترینا جون سالم به در برده بود، نبود. ) و خب باید بگم که تعلل رو جایز ندونستم. اینکه چرا  همون بار اولی که رفتم نمایشگاه، ندیدمش برای خودم هم سوال برانگیز بود.


 

کتاب ها رو میشه آنلاین خوند. پی دی اف همه شون هم در دسترس هست. اما من یه آدم آنالوگم. و آدم های آنالوگ خیلی وقتا نمیتونن و نمیخوان که خودشون رو با تکنولوژی وقف بدن. کتاب رو وقتی میخونی، باید توی دستت بگیری. عطفش رو، برگه هاش رو، جلدش رو . باید کتاب رو موقع خوندن لمس کنی. وگرنه اونطوری که باید، به آدم نمی چسبه!!

درسته که آدم های آنالوگ، آنالوگ اند و میخوان که آنالوگ هم باقی بمونن، اما بعضی وقتا، زندگی کردن در جامعه ای که همه دنیا داره طردش میکنه واقعا چاره ای برای آدم نمیذاره. آدم مجبوره تن به کاری بده که دوستش نداره و به خاطر نبود امکانات و منابع، دیجیتالی بشه و آنلاین کتاب بخونه .  

و به خاطر همین خوندن کتاب توی گوشی، چشمام یکی دو شماره ای تغییر کرده که برای منی که نمیخوام ( حداقل، حالا حالا ها ) عمل کنم، وضعیت اسفناکیه! پس تا جایی که بشه، میخوام سعی کنم در حد توانم یک آدم آنالوگ باقی بمونم.

 


کودکی رو تصور کنین که یک بادکنک قرمز رنگ دستش گرفته و میخواد بادکنک رو باد کنه.

یک نفس عمیق میکشه، هر چه در توان داره، توی بادکنک فوت میکنه. دوباره نفس میگیره و فوت میکنه. نفس میگیره و فوت میکنه تا بادکنک بزرگ و بزرگتر میشه. 

بادکنک به اندازه کامل بزرگ شده. اما بچه بازم توی بادکنک فوت میکنه. چون فکر میکنه که هنوز جا داره. هنوز میتونه بزرگتر بشه. 

هی فوت میکنه. هی فوت میکنه و فکر اینکه ممکنه شاید بادکنک بترکه اصلا به ذهنش خطور نمیکنه.

اما بالاخره، ولی بادکنک به حد خودش برسه و دیگه جا نداشته باشه، میترکه .

و کودک، مات و مبهوت به تکه های بادکنکی که در دستش مونده زل میزنه و از صدای بلند ترکیدنش و ضربه ای که لاستیک بادکنک در اثر ترکیبدن به صورت و دهنش بهش خورده، دچار شوک میشه و توان حرکت کردن رو از دست میده  .

 

وقتی خبر ترکیدن قیمت ها را میشنوم، که یکی یکی همه چیز چند برابر می شود . که نفت و بنزین و هزار چیز دیگر برای جبران بسته شدن درهای فروش به ما تحمیل می شود . وقتی خبر تحریم های تازه و وقوع جنگ بالا میگیرد.

حس میکنم این بادکنک قرمز است که کودکی مشغول باد کردنش است و از یادش رفته که اگر بادکنک را زیاد باد کنی، بالاخره میترکد . ظرفیت ما آدم ها حدی دارد. بالاخره یک روزی خواهیم ترکید!

سوال اینجاست که : آن روز کی خواهد رسید؟


آدمی رو در نظر بگیرین که داره همزمان روی سه چهارتا پروژه نسبتا سنگین دانشگاهش کار میکنه و هی امتحان نیم ترمه که یکی یکی از سر میگذرونه و روزه و ماه رمضون و اینا هم مزید بر علت شده و حسابی رمقش رو کشیده. یعنی بعضی روزا که از خواب پا میشه میبینه حتی حال نداره دستش رو ت بده، چه برسه به اینکه بلند بشه و دوباره فعالیت های روزانه اش رو از سر بگیره.

اینا رو با چاشنی استرس جنگ و اینکه حالا چی میشه و چه غلطی بکنیم، چه گلی به سر بگیریم و  همچنین یک دعوای درونی که هیچی نمیشه و الکی اعصاب خودت رو خرد نکن قاطی کنین.

استرس سرکار رفتن و کارهای عقب افتاده ای که باید مدت ها پیش تحویل داده میشدن و اینا رو هم بریزین روی احساسات و افکار قبلی.

بعد هم انرژی بی پایانی که باید صرف آموزش به بچه هایی بشه که کمی پیش فعالی دارن.

و اون وقت یکی از همین بچه ها میاد بهت یه نقاشی میده.

یک نقاشی که فقط مخصوص تو کشیده .

اون لحظه ایه که آدم حس میکنه هیچ چیز دیگه ای به جز اون نقاشی توی دنیا ارزش نداره و حس مری پاپینز در اول داستان به آدم دست میده که یه چتر دستش گرفته و روی ابرها نشسته.

باید بگم که خیلی حس شیریینه!

 

 


+++ قبل از ارائه ام سر یکی از کلاس ها، از شب قبلش شروع کردم به عرق ریختن. اینقدر استرسم زیاد بود که همه اش تمام لباس هام از عرق خیس میشد. یک ساعت قبل از ارائه که انگار سر و ته فرو کرده بودنم توی استخر! موقع ارائه هم باید همه اش به خودم یادآوری میکردم که دستات رو نبر بالا!!

قرار بود یک کتاب انگلیسی راجع به روش های جدید مدیریت سازمان رو بخونم و خلاصه اش رو ارائه بدم. همه اش فکر میکردم هیچی اش یادم نمونده. ولی وقتی سر کلاس به جاهایی میرسیدم که دوستشون داشتم و مثال های جالبی داشتن، ناخوداگاه لبخند میومد روی لبام و با هیجان تعریف میکردم. همون سارایی میشدم که عاشم داستان تعریف کردنه.

اینکه استاد هی وسط حرفم نمی پرید و مطالب تکمیل کننده نمی گفت نشون میداد که هم مطلب جدیده براش و هم دارم خوب پیش میرم. آخرش هم کلی تشکر کرد. منو میگی، اصلا یه حالی بودم! همه اش میگفتم بالاخره یکی از کارام تموم شد رفت پی کارش. اصلا عروسی بود توی دلم.

وقتی رسیدم خونه، عملا شروع کردم به رقصیدن : )))))

 

++ ماه رمضون داره خیلی سریع میگذره! یعنی حس میکنم توی یک چشم به هم زدن رسیدیم به آخرش . زمان مثل یک ماهی داره از دستم لیز میخوره و میره. اصلا امسال یه جور عجیبی بود.

سال های قبل وقتی به دم دمای افطار میرسیدیم، دیگه از نا میرفتم. یعنی عملا دو ساعت مونده به افطار حس میکردم مغزم کامل بی حس شده. ولی امسال نه. بعضی روزا حتی تا 5 دقیقه بعد اذان، درحالی که نشسته ام پای بساط کتاب و دفترام، همچنان دارم ازش کار میکشم. اینجور وقتا فکر میکنم که دقیقا تک تک حالت های ذهن به تلقین و احساس خودمون بستگی داره. یعنی اگه من بگم وای گشنمه و دیگه نمی کشم، بدنم هم اطاعت میکنه و میگه دیگه نمیکشم!! ولی اگه بگم نه! تو باید این بخش رو قبل از افطار تموم کنی، مغزم میگه درسته که داری بی انصافی میکنی، ولی جهنم الضرر، باشه!

 

+ بعضی نگاه ها نیش دارن. نگاه هایی که ممکنه وقتی طرف داره از کنارت رد میشه یهویی توجهت بهش جلب بشه. گاهی وقتا نمیتونی چیزی بگی و فقط باید وانمود کنی چیزی ندیدی. بعضی حرف ها هم که با خنده و شوخی گفته میشن، شاید به ظاهر بی آزار باشن، ولی پشتشون هزار تا حرفه. هزارتا حرف ریز و درشت که احتمالا قراره تبدیل به شایعه های بزرگی بشن.

آدم حس میکنه توی قلبش خنجر فرو کردن . دقیقا حسیه که الان دارم.


16 سال بود که میشناختمش.

چندین سال با هم پشت یک میز و نیمکت می نشستیم. یار دبستانی ام بود.

همدیگر را یک مدت طولانی گم کردیم و وقتی دوباره دست هم را گرفتیم، سعی کردیم به هم کمک کنیم.

من یه کار برایش در شرکت خودمان پیدا کردم و او هم مرا به دنیای شگفت انگیزی که آرام آرام برای خودش می ساخت راه داد. راه پر از تلاش و کوشش برای ساختن آینده.

می دانستم که عاشق آمریکا بود. یعنی اینطور بگویم، آمریکا مدینه فاضله اش بود! و چون برادرش هم آنجا زندگی میکرد، دوست داشت کوله بارش را از اینجا جمع کند و برود تا بتواند جای پایش را در سرزمینی دیگر که نهایت آمالش بود، سفت کند.

وقتی مدیر فنی مان از شرکت رفت، او هم تصمیم گرفت که برود و وقتش را صرف کارهای دانشگاهی کند.

چند روز پیش شنیدم که تقریبا دو ماه است که رفته آمریکا. از یک دانشگاه پذیرش گرفته و احتمالا رفته که بماند.

دیگر بر نمی گردد. دیگر هرگز او را نخواهم دید .

راستش را بگویم، دلم شکست.

یعنی یک خداحافظی ساده اینقدر برای یک دوستی 16 ساله سخت بود؟


یه مکالمه توی کتاب درسی بچه های کلاسم بود که مثلا چندتا بچه رفته بودن با هم ماهیگیری و یه دونه از این خوره های کتاب ( که از قضا عینک هم داشت ) باهاشون بود. همه ماهی می گرفتن و اون یه دونه خودش رو لوس کرده بود، یه کتاب دستش گرفته بود و میگفت من ماهی گیری دوست ندارم و در آخر دوست هاش مجبورش میکنن که ماهی بگیره.

به بچه ها گفتم اینو به صورت نمایش اجرا کنن.

وقتی نوبت گروه آریانا و کسری شد، کسری دوید رفت از یکی از بچه ها عینک گرفت که مثلا خیلی خوب توی نقشش فرو بره و حسابی تداعی کننده اون خوره کتاب باشه.

یه پسر 10 ساله ی به شدت شیطون و به همون شدت برنزه با موهای سیاه خوش حالت که مثل شخصیت های انیمه توی صورتش ریخته رو تصور کنین. یه پسر لاغر و استخونی که قدش خیلی بلند نباشه. این دقیقا کسری است. اسم مستعارش هم کسری LOL ه. پای برگه هاش همیشه همینو مینویسه و عاشق اینه که بلند بگه LOL!

خلاصه که کسری رفت عینک رو گرفت و به چشمش زد. اما از اونجایی که نمره عینک بالا بود، بچه ام عملا جلوش رو هم نمیدید.

کتاب رو چسبونده بود به دماغش تا شاید کلمه ها رو تشخیص بده و بخونه.

بعد یه خودکار برداشت تا مثلا اون رو به جای چوب ماهیگیری جا بزنه و دستش رو برد عقب و آورد جلو که مثلا نخ و طعمه رو انداخته توی آب.

در خودکار افتاد پایین. بعد کلا نمایش رو وسط دیالوگش ول کرد و خم شد پایین تا دنبال در خودکار بگرده و چون هیچی نمیدید، هی دستش رو به زمین میکشید که پیداش کنه. ( دور از جونش ) بیشتر نقش کورها رو بازی می کرد تا نقش پسر کتابخون ماهی گیر.

و هرچه قدر می گشت جز کفش هاش هیچی پیدا نمی کرد، چون در خودکاره کلا افتاده بود پشت سرش. و اون عینک رو هم بر نمی داشت که بتونه ببینه چه خبره و دنیا دست کیه.

اون صحنه اینقدر بامزه بود که من، با وجود اینکه باید شخصیت یک تیچر رو که قراره گوشاش خیلی چیزا رو نشنوه و چشم هاش خیلی چیزا رو نبینه بازی میکردم، کلا همه چیو به دست فراموشی سپردم. یعنی به این صورت که عملا روی میز پهن شده بودم و همراه بقیه ( چه بسا بلندتر ) قاه قاه می خندیدم.

خدا این طفلک های منو حفظ کنه!


داشتم بهشون اسم کشورها و ملیت هاشون رو درس میدادم.

گفتم : وات ایز آلمان این انگلیش؟

گفتن میشه Germany.

گفتم وات آر جرمنی پیپل کالد؟ 

نگام کردن. به فارسی گفتم به مردم آلمان چی میگن؟ همچنان نگام می کردن.

گفتم German.

یکی برگشت گفت : تیچر، پس یعنی به زن های آلمانی میگن جرزن (Gerzan)؟

من در اون لحظه = :|


کل این شش ماه آخر جمع شد و تبدیل شد به چهارتا نمره.

تبدیل شد به چهار تا عدد .

یعنی اگر یه نفر بیاد بپرسه توی این شش ماه که مثلا گفتی میخوای یه تی به زندگی ات بدی و خیز برداشتی که زیر و روش کنی چه کار کردی، فقط میتونم چهارتا عدد بهش بدم.

راستش رو بگم، عددهای خوبی هستن! یعنی خودم انتظار نداشتم اینقدر خوب بشن. دیشب، نزدیکای ساعت دوازده وقتی اس ام اس ثبت نمره ام اومد و نمره ام رو دیدم، خیلی خوشحال شدم. میگفتم اینه نتیجه زحماتم. اینه نتیجه 6 ماه ریاضت کشیدن. نتیجه ساعت 6 صبح پاشدن و تا هشت درس خوندن و بعد سر کار رفتن و یادگرفتن نرم افزارهای جدید برای کارم و سر و کله زدن با یه مشت بچه نیم وجبی و 8 شب رسیدن خونه و تا دوازده شب درس خوندن و روی پروژه ها کار کردن، از استراحت روز جمعه گذشتن. از کار خونه کم کردن و شنیدن غرغرهای مامان که تو اصلا توی این خونه کمک نمی کنی و همه اش میچپی توی غارت .

شش ماه . شش ماهم شد چهارتا نمره. امروز همه اش با خودم میگفتم خب که چی؟ این چهارتا نمره چی رو می رسونه؟

 

بدجور دمغم. دلیل روشنی هم براش ندارما. یعنی مثلا اگر یکی از این چهارتا عدد کم شده بودن، میگفتم آهان! تقصیر این عدد کوفتیه که من ناراحتم و کاش بیشتر میشدم. ولی الان بهونه ای ندارم که به دمغ بودنم ربطشون بدم.

هی با خودم میگم لعنتی! تو این همه چیز یاد گرفتی! قرار نیست یاد گرفته هات رو با سیستم نمره دهی این دوره و زمونه که میتونه غلط هم باشه بسنجی.

سه شنبه پیش که تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و روی بزرگترین پروژه ام کار میکردم، همه اش با خودم می گفتم که چیزی نمونده، این 128 صفحه لعنتی رو که تحویل بدی، دیگه ز جهان آزادی! فارغ از همه چیز و همه کس! میری میشینی سر کارهایی که دوست داری انجام بدی.

تا وقتی نمره هام بیاد اوضاعم خوب بود. به نقشه هام فکر میکردم و به کارهایی که باید انجام بدم. به چیزهایی که یاد گرفته بودم و میتونستم ازشون استفاده بکنم.

اما امروز اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم.

راستِ راستش رو بگم، ته ته دلم میدونم چمه. یه خرده تاثیر کتاب " زندگی در پیش رو" ی رومن گاریه که صبح تمومش کردم با یه ریزه چاشنی ترس.

ترس از خیلی چیزها. از آینده. از اینکه نتونم هدف هام رو عملی کنم و اون زندگی که میخوام رو بسازم.

یه کم وقتم آزاد شده و به خاطر همینم زمان اضافه برای فکر کردن به مزخرافات اعصاب خرد پیدا کردم!! همه اش همینه!! وگرنه اون موقع که وقت حموم کردن هم نداشتم، ذهنم رو متمرکز کرده بودم روی ددلاین و کاری که باید تحویل میدادم و درس هایی که باید میخوندم.

ذهنم آزاد شده، نمیدونه باید به چیا فکر کنه. به جای برنامه ریزی برای آینده، داره چس ناله می کنه!!

( این همه فحش هم فکر کنم تاثیر همون کتابست. اصلا نوشتنشون حال میده و حس سبک بالی بهم میده و باعث میشه یه ریزه از این مود منفی در بیام! )


" مشتری مبهوت به جماعت سرخوش و شاد نگاه کرد ک هبا صدای بلند موسیقی می رقصیدند و غریو شادی سر میدادند. این ها اصلا اخبار تلویزیون رو نگاه می کنند؟ واسه آینده جهان غصه نمی خورند؟»

میشیما به مردی که امیدوار بود شب را کف رودخانه به سر ببرد جواب داد : همین رو بگو. من هم از همین تعجب میکنم."

 

کتاب مغازه خودکشی

نوشته ژان تولی

ترجمه احسان کرم ویسی

ص 97

 

چند روز پیش هیچکس دیگری جز من و دو تا شاگردام توی موسسه نبود. فوتبال دستی ای که توی اتاق کامپیوتر گذاشته بودن، از همون روز اول چشمشون رو گرفته بود.  گفتن تیچر، آخر کلاس بریم فوتبال دستی بازی کنیم؟ گفتم باشه بریم.

راستش رو بگم، اون لحظاتی که سرخوشانه، با یه بچه 12 ساله هم گروه شده بودم و جلوی یه 12 ساله ی دیگه بازی می کردیم، آهنگ گذاشته بودیم و با شدت و قدرت تمام دسته ها رو می چرخوندیم و برای هم کری میخوندیم، جز بهترین لحظه های زندگیم بود. انگار که دنیا تشکیل شده بود از اون صفحه بزرگ و آدمک هاش، توپ سفیدمون، من، عرشیا و علیرضا . و موسیقی. هیچ چیزی اهمیت نداشت. نه درس و دانشگاه. نه کار. نه ترامپ. نه گرونی. نه جنگ.

هیچی.

هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت. حتی زمان. به خودمون که اومدیم، دیدیم دو دست بازی کردیم و نیم ساعت گذشته.

برای بچه ها اون روز شاید تبدیل به یه خاطر بشه که تیچرمون اومد باهامون فوتبال دستی بازی کرد. ولی برای من . یک خلا شیرین بین هزاران فکر بود که دوست دارم تا ابد توی اون حال زندگی کنم.


سوار بی آرتی که شده ام و نشستم روی صندلی های ردیف آخر بخش بانوان، شنیدم یه آقایی که پشت سرم نشسته، داره با تلفنش صحبت میکنه :

بله آقا. پدربزرگم سال 85 فوت شدن. اما سندی که دست اون خانمه، سال 91 تاریخ خورده. یعنی پدربزرگ من که سال 85 فوت شده، چطوری سال 91 از توی قبر پا شده اومده بیرون، رفته محضر، سند رو به نام ایشون منتقل کرده و تازه علاوه بر مهر و امضا، انگشت هم زده؟ بله آقا. شما امروز چه ساعتی وقت دارین؟ . پس من ساعت 4و نیم خدمت میرسم.

خیلی مکالمه جالبی بود. دوست داشتم بدونم تهش به کجا میرسه!

خانمه خودش شخصا تمام نقشه رو کشیده و جلو رفته؟ چطوری اون ملک رو پیدا کرده و فهمیده که صاحب اصلی اش مرده؟ چطور از 91 تاحالا این نوه ها ( و یا فرزندان ) کلا پیگیر قضیه نبودن و یا اگر نمی دونستن چنین اتفاقی افتاده، حالا چطوری فهمیدن؟ ( یعنی خانمه ملک رو برای فروش گذاشته؟ ) 

خانمه همدست هم داره؟ یا اینکه کلا این وسط بی تقصیره و یکی دیگه نقشه کشیده و زمین رو بهش فروخته؟

بعدش چی میشه؟ نوه ها میتونن ثابت کنن زمین مال اوناست و پسش بگیرن؟

شایدم خود پیرمرده اصلا اون موقع نمرده!! یعنی سال 85 یک مرگ و مراسم کفن و دفن سوری برای خودش راه انداخته و هیچکسی رو هم از نقشه اش خبردار نکرده، بعد از یه مدت هم که به پول نیاز داشته، زمینش رو فروخته و رفته داره یه گوشه دنیا با آرامش برای خودش زندگی میکنه !! :)))))


ساتوشی ناکاموتو کیه؟

این اسم مستعار خالق بیت کوینه. بیت کوین . همون ارز دیجیتالی که همه درباره اش حرف می زنن و توی مساجدمون، فارمش رو درست میکنند!

همونی که کلا تعریف جدیدی برای بانک و بانکداری و ذخیره پول ارائه کرده .

از سال 2008 تا الان هیچ کس نتونسته هویت واقعی اش رو کشف کنه. البته یک سریا حدس هایی میزنن. اگر  یه سرچ توی اینترنت بکنین، میتونین یه لیست از اسامی افراد مظنون پیدا کنین.

اما قضیه اینجاست که تازگی یه نفر ادعا کرده که ساتوشی ناکاموتو ئه و میخواد که داستان ساخت و طراحی بیت کوین و هویت خودش رو در سه پست که به ترتیب در روز های 18، 19 و 20 آگوست 2019 منتشر کنه.

من نمی دونم این واقعیه یا نه. توی سایتش، قبل از اینکه متن افشای داستان بیت کوین رو آپ کنه، این جمله به چشم میخورد:

My reveal - Part 1

 و یه باکس برای وارد کردن خبرنامه گذاشته بود.

سایت رو از بعد از ظهر به بعد هی چک می کردم که ببینم بالاخره اومد یا نه . وقتی که ساعت 11- 12 شب بالاخره دیدم آپ شده و شروع کردم به خوندنش، حسابی هیجان زده بودم. البته قراره که هویت واقعیش رو توی بخش سوم منتشر کنه و توی قسمت اول، عملا داستان تعریف کرده و از هال فینی - Hal Finney - نام برده که توی طراحی و اینا بهش کمک کرده و این فرد، یکی از افرادیه که قبلا به عنوان خالق بیت کوین بهش مشکوک شده بودن و 2014 هم فوت شده.

بازم میگم، من نمیدونم واقعیه یا نه. ولی اگر میخوایین متنش رو بخونین، میتونین به اینجا سر بزنین:

افشای هویت خالق بیت کوین - ساتوشی ناکاموتو

www.satoshinrh.com

 


بعضی وقتا فکر میکنی که همه چی داره خوب پیش میره.

فکر میکنی که توی راه درست قرار گرفتی و اگر هم توی مسیر درست نباشی، توی یه بیراهه ای هستی که بالاخره به یه جایی می رسه .

و بعد ناگهان، توی یک دقیقه،

همه چی منفجر می شه.

نقشه هایی که ریخته بودی. برنامه ریزی هایی که انجام داده بودی.

همه شون دود میشه و میره هوا .

همه اون چیزهایی که بافته بودی، پودر میشه

و به خودت میایی و می بینی نه راهی هست

و نه بیراهه ای.

و تو میمونی و خاکستر افکارت .

و به این فکر میکنی که چرا؟

.

کلی "چرا" برای خودت می بافی.

کلی "شاید" کنار هم ردیف می کنی تا "شاید" بتونی توجیهش کنی.

اما . اما توی این حالی که دنیا به نظرت وارونه میاد، باید همه چیز رو دوباره از نو شروع کرد.

باید یه راه دیگه پیدا کرد.

یه راهی که مطمئن تر از قبلی باشه.

راهی که بیراهه نباشه.

همینا رو میتونم به خودم و حال خرابم بگم بلکه حالم کمی بهتر بشه.

به این فکر میکنم که شاید راهی که می رفتم، راه من نبوده.

شاید یه چیزی اون وسط غلط بوده و ندیدمش و این مجازاتمه.

شاید باید بیشتر تلاش کنم.

آره، همینه. باید بیشتر تلاش کنم.

ولی اینبار قوی تر.

باید یک راه دیگه پیدا کنم.

باید دوباره از نو بسازم.


وقتی از برند شخصی حرف میزنم، از چه چیزی حرف میزنم؟ 

یه مثالی می زنم که قشنگ اهمیت برند شخصی رو درک کنین:

 

من این ترم مدیریت بازاریابی دارم. استاد جلسه اول اومد سر کلاس و به همه گفت خودتون رو معرفی کنید. بچه های کلاس که همه ورودی 98 (و همه هم آقا) بودند، یه اسم و فامیل می گفتن و تمام. منم صرفا به گفتن اسم و فامیل اکتفا کردم و همرنگ جماعت شدم.

معرفی ها که تموم شد، استادمون گفت:

الان با این معرفی هایی که کردین، کدوم یکی از همکلاسی هاتون توی ذهنتون موند؟هان؟ فقط اسم و فامیل؟ خب که چی؟ توی دنیای کسب و کار، شما باید به نوعی خودتون رو معرفی کنید که از بین 1000 نفر دیگه ای که کار مشابه شما رو انجام میدن، شما توی ذهن مشتری ها بمونین. باید اثرگذار باشین توی ذهن افراد. شما اگر بخوایین یک محصول رو پرزنت کنین، باید جوری این کار رو بکنین که افراد مشتاق بشن بخرنش یا بیشتر در مورد بدونن. باید نظرشون رو جلب کنین. الان محصول شما، خودتون هستید که میخوایید معرفی اش کنید.حالا اگر بخوایین خودتون رو معرفی کنین چطور این کار رو میکنید؟

یه کم دیگه بهمون وقت داد تا فکر کنیم و دوباره مراسم معارفه رو انجام بدیم.

هرکسی یه چیزی میگفت. یکی با فامیلی اش بازی می کرد که با این کار توی ذهن بقیه بمونه. یکی دیگه یک تک جمله گفت که خیلی خاص جلوه کنه. یکی دیگه گفت من بابابزرگ جمع هستم چون سنم از همه بیشتره و شصت و یکی هستم (و بعد خودش زد زیر خنده و کل کلاس هم پوکر نگاش میکردن! صحنه خوبی نبود. فقط خودش فکر میکرد بامزه است!) بعضی داستان هایی رو راجع به کارشون تعریف میکردن. بعضی ها هم مهارت هاشون رو لیست میکردن. مثلا یه نفر گفت که توی لیگ بسکتبال داوری میکنه و در عین حال سه تار هم میزنه.

من، به عنوان کسی که میدونه میخواد توی زمینه زبان فعالیت کنه و داره یک سری جابه جایی ها رو هم توی کارش انجام میده و امیدواره چندتا شاگرد خصوصی جدید هم به چنگ بیاره، تنها گزینه پیش روم به رخ کشیدن مهارت اسپیکینگ ام بود که توی این سالها براش کم زحمت نکشیده ام. 

( یادمه حتی یه بار معلم پیش دانشگاهیم که خودش وکیل بود و سالها آمریکا زندگی کرده بود و دست روزگار دوباره به ایران برش گردونده بود، بهم گفت که لهجه ام خیلی خوبه ازم پرسید که قبلا خارج از کشور زندگی می کردم یا نه! جواب که نه بود، ولی من اینقدر خوشحال شدم که زحماتم بی نتیجه نمونده که نگم براتون! راستش کنکور زبانم رو هم صد زدم حتی. اگر ولش نکرده بودم، شاید منم الان توی زبان کسی بودم برای خودم!)

این بود که وقتی نوبتم شد:

 

1. یه طرف مقنعه ام رو زدم پشت گوشم تا مطمئن بشم یکی از گوشواره های بلندِ شکل تنه درختم که خیلی بهم میاد از زیر مقنعه معلوم باشه ( به عنوان یکی از نماد های برند شخصی ام:)) )

2. بعد با اعتماد به نفس تمام و یه لبخند حسابی گل گشاد بلند شدم

3. و شروع کردم تند تند حرف زدن:

hello guys! my name is sarah.

 

از اسمم گفتم و فامیلیم و اینکه چطوری منو نباید صدا کنن. گفتم میتونن خانی صدام کنن و نه با فامیلی اصلیم. چون آدم ها گاهی اوقات فامیلی اصلی ام رو جوری تلفظ میکنن که شبیه قاتل ها و کشتار خان ها به نظر میرسه! گفتم که نه من قاتل هستم و نه اجدادم قاتل بودن و همون خانی خوبه. گفتم که قبلا 3-4 سال مدیر پروژه بودم و از بس که کار سختی بود، موهام شروع کرد به سفید شدن. اینکه حس میکردم دارم زیر بار فشار خرد میشم و بعد تصمیم گرفتم زندگمو عوض کنم. کنکور دادم و اومدم دانشگاه و دارم توی زبان فعالیت میکنم و . در آخر اضافه کردم خوشحال میشم اگر کسی توی زبان نیاز به کمک داشت، کمکش کنم.

خلاصه ،کلی حرف زدم، تجربه کاریم ام رو با آب و تاب تعریف کردم، به چشمای تک تکشون نگاه کردم و ارتباط چشمی برقرار کردم. وقتی حرف میزدم هم دستام رو ت میدادم که مثل چوب خشک به نظر نرسم.

. و برق شگفتی بود که از سوی چشم همگان به طرفم سرازیر بود. دهان های بازی که یه لبخند ملیح هم چاشنی شون شده بود.

زبان مساله ایه که بیشتر آدم های توی ایران باهاش دست و پنجه نرم میکنن و وقتی یکی رو میبینن که خوب و سریع حرف میزنه، نتیجه ای که توضیح دادم به دست میاد : صورت های حیرت زده با دهان های باز. نمیدونم چه قدر از حرف هامو فهمیدن. ولی نتیچه رضایت بخش بود. طوری که وقتی استاد، آخر معرفی ها از بچه ها می پرسید که کی توی ذهنتون مونده، من بلا استثنا توی دو مورد اول بودم.

آخر کلاس استاد من رو کناری کشید و از موسسه ای پرسید که گفته بودم فعلا توش کار میکنم و وابسته به خود دانشگاهه و قبلا اسمش رو شنیده بود. ازم خواست که وقتی کلاس های جدید توی دانشگاه شروع شد، خبرش کنم. شماره اش رو هم داد که حتما بهش اطلاع بدم.

بینگو :)

 

ولی تاثیر پرزنتم رو به معنای واقعی امروز دیدم. 

ترم قبل، من یک عدد جدیدالورود بدبخت بودم که توی هرکلاسی باید کلی زور می زدم تا به چشم بیام. یعنی حتی سلام و علیکی هم در کار نبود. هیچ کس به من سلام نمیکرد و من هم اون اولا با یه سلام خجولانه وارد کلاس می شدم که بعدا هم گذاشتمش کنار، چون جوابی نمی گرفتم. همه همدیگه رو از یه ترم یا سه ترم قبل می شناختن و من غریبه بودم. بعدا که مقاله هام رو ارائه دادم و امتحان میان ترم دادیم و اینا، کم کم اوضاع بهتر شد و با یه چند نفری سلام علیک پیدا کردم. 

این کلاس بازاریابی رو هم تنها کلاسیه که من با این گروه 98 ایا دارم و بچه هاش، 2 روز در هفته رو از صبح تا شب با همن و از همدیگه شناخت پیدا کردن و دوستی هایی رو هم شکل دادن و بازم من هیچ شناختی روشون ندارم.

طبق قانون ترم قبل، امروز خیلی بز-مانند و بدون سلام و علیک (نمیگم کار درستی بودا!!)، وارد کلاس شدم و رفتم طرف یه صندلی خالی. و لبخند بود که از همه طرف به سمتم سرازیر می شد. چند نفر هم با خوشرویی تمام بهم سلام دادن و  یه نفرم ازم خواست که اگر مایلم اسمم رو به گروهشون اضافه کنه تا از اطلاعات کلاس دور نباشم. ( مگه ترم قبل از این خبرا بود؟ کسی بخواد بهم خبررسانی کنه؟ کتابا رو در اختبارم بذاره؟ لبخند بزنه و مودب باشه؟ ابدا! من باید می دویدم دنبال نماینده کلاس تا برام ایمیشون کنه!! جواب سلام هام به زور داده می شد و بچه های یکی از کلاسایی که همه اعضاش به جز من آقا بودن و از قضا کمی تا قسمتی بی ادب هم بودن، فحش های بد بد و بعضا ناموسی به هم میدادن و من که وارد کلاس میشدم، هیس هیس برای خفه کردن فحش های همدیگه و خنده های بی وقفه شون بود که از پشت سرم به گوش می رسید!!) 

اما حس و حال کلاس امروز فرق داشت. قشنگ حس می کردم واسه خودم سلبریتی ام! چون همه شون منو با یه حس خوب یادشون بود ( : همون دختره که اسپیکینگش خیلی خوبه و زبان درس میده) و با لبخند سر ت میدادن.

 

خلاصه که برند شخصی و یه پرزنتیشن خوب از خودتون، طوری که نشون بدین چند مرده حلاجید، میتونه زندگی تون رو از این رو به اون رو بکنه و کیفیت زندگی رو از زیر صفر به 150 برسونه. فقط نیاز به اعتماد به نفس داره! 

پس وقتی از برند شخصی حرف میزنم، راجع به زیر و رو شدن وضعیت زندگی حرف می زنم!

 

وقتی مردم بدانن شما که هستید، کم کم شمار از طریق یک سری از صفات مشخص یا تخصصی خاص تشخیص دهند، شما درحال تبدیل شدن به یک شخص در صنعت خود هستید. (

منبع)

 


ته تغاری:

توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم برنامه درسی ام رو چک می کردم که ببینم بازم یکی از استادهامون رو عوض کرده اند یا نه. چون بعد از انتخاب واحد، تاحالا 2 تا از استادهام عوض شدن. بعد دیدم که آره! استاد استاتیک مون هم تغییر کرده و شده محرم قلی زاده. اینکه اساتید رو بعد از انتخاب واحد عوض میکنن خودش به اندازه کافی بد هست. مثل سایپا و ایراخودرو که میری ساندرو ثبت نام میکنی، در نهایت بهت پراید میدن. 

اما قضیه محرم فرق میکنه. 

قضیه اینجاست که محرم قلی زاده چند ساله که مرده! 

قبلنا انگار استاتیک درس میداده، ولی این دانشگاه آزاد همچنان بعد از مرگش هم دست از سرش بر نمیداره! حداقل نکردن اسمش رو عوض کنن، یه آدم زنده رو به جاش بذارن.

من:

هاگوارتزه مگه؟ یه پروفسوری بود به اسم بینز که تاریخ درس میداد؟ مال شما هم استاتیک درس میده.

فکر کنم دانشگاه آزاد توی فرم استخدامی که دست اساتید میده تا پرش کنن، یه سوالی هم داره که میگه :

آیا مایل به ادامه تدریس پس از مرگ نیز می باشید؟   بله         خیر


یکی بزرگترین فرق های دانشگاه آزاد و سراسری میدونین توی چیه؟

اینکه اگر شما خدای نکرده روز اول مهر پاشین برین دانشگاه آزاد، تنها افرادی که میبینین اینها هستن :

ورودی ها جدید، آدم هایی که دیر برای ثبت نام اومدن، چندتا استاد دلسوز و فداکار و یه سری دانشجوی سال دوم تا سوم ( سال چهارمی ها و چه بسا بالاترها معمولا از سال های گذشته درس گرفتن و سر و کله شون پیدا نمیشه.)

و هیچ کلاسی هم تشکیل نمیشه.

یعنی یا استاد نیومده. یا بچه ها نمیان و کلاس تشکیل نمیشه. یا هم استاد و هم هم دانشجوها نمیان :|

اگر خوش شانس باشین. شاید یکی دوتا از کلاساتون توی هفته اول مهر تشکیل بشه که معمولا خیلی اتفاق نمی افته!!

+ این مربوط به تمام دانشگاه های آزاده و تهران جنوب و تهران شمال و علی آباد کتول هم نداره!

 

اما دانشگاه سراسری اینطوریه که علاوه بر اینکه تمام بچه های کلاس روز اول مهر حاضرن، استاد هم حاضره و کلاس تشکیل میشه. ممکنه استاد سرتون غرغر کنه که چرا اومدین و من هزارتا کار داشتم و اینا. ولی خب نکته حائز اهمیت اینجاست که نه فقط کلاس های اول مهر، بلکه کلاس ها توی شهریور هم برگزار میشه. یعنی بنده امروز فهمیدم که شنبه هم کلاس به صورت پر و پیمان برگزار شده و بنده جز معدود غایبین بودم :| 

و اینکه داشتم میرفتم دانشگاه، یه صف طولانی در خیابان منتهی به دانشگاه تشکیل شده بود و عده کثیری باهم داشتیم میرفتیم برای کسب علم و دانش! همه هم دانشجو!! و توی دانشگاه رو که دیگه نگم. نزدیک در شماره 2 که نزدیک دانشکده معماریه، باید برای خودت جمعیت رو بشکافی و راه باز کنی بری جلو. خداییش عجیبه دیگه، نه؟

+ این مورد صرفا مربوط به دانشگاه علم و صنعته که توسط اینجانب مورد مشاهده قرار گرفته و بنده از جاهای دیگه خبر ندارم.


در همین زمان که چند سال پیش جنگ شروع شد،

جنگ ایران و عراق،

جنگ ایران با یه کشور عربی،

یا شایدم جنگ ایران با کل دنیا،

دوباره،

شاید،

فقط شاید، قراره که جنگ بشه،

با یه کشور عربی دیگه،

و با کل دنیا .

اگر جنگ بشه، 

مثل همون بار قبل،

میلیون ها آرزو پرپر میشه،

میلیون ها تن قربانی میشه .

البته این دفعه شاید فرق داشته باشه،

شاید اینبار،

 برعکس دفعه قبل،

شناسنامه هارو طوری دستکاری کنن که نشون بده زیر سن قانون اند تا به جبهه فرستاده نشن،

اینبار هیچ کس خودش رو روی مین پرت نمیکنه،

هیچ کس تمام زندگی اش رو برای دفاع از میهن اش رها نمیکنه،

اگر جنگ بشه، مردم دیگه نای مبارزه کردن و دفاع کردن از خاکشون رو نخواهند داشت،

خاکی که همه دوست دارن به سرعت هرچه تمام تر ترکش کنند و ازش خارج بشن.

شایدم جنگ خیلی زود تموم بشه. 

توی چند ساعت،

شایدم چند لحظه،

اونقدر تلفات داده بشه که عملا ادامه ای وجود نداشته باشه.

یا شایدم جنگ نشه،

در هر صورت، چه جنگ بشه،

چه جنگ نشه،

حتما میلیون ها آرزو پرپر میشه.


موسسه ای که توش کلاس دارم، توی یکی از محله هاییه که آدمای جالبی نداره. و طبیعتا بچه ها هم که توی این محیط ناامن و نامطمئن رشد می کنند و بزرگ میشن، خیلی تاثیرات از محیطشون دریافت میکنن و کم کم همرنگ جماعت میشن.

 

قبلا چندبار بهشون تذکر داده بودم و گفته بودم که سر کلاس درست حرف بزنین. بی احترامی به هم دیگه نکنین و مواظب باشین چه کلمه هایی سر کلاس به زبون میارین. اما کو گوش شنوا!!

امروز دیگه قاطی کردم و سرشون داد و بیداد کردم. که آدم باید همیشه درست حرف بزنه، با شخصیت رفتار کنه. صادقانه عمل کنه.

و اونا هم هزارتا دلیل برام آوردن که نمی تونن توی این جایی که دارن زندگی میکنن، همچین آدمی باشن که من ازشون میخوام باشن. چون اینجا فرق داره. اینجا دخترا امنیت ندارن و برای اینکه بتونن از خودشن دفاع بکنن و سرنوشتشون مثل فلانی که یه بار برده بودنش توی خرابه ها و زیر گردنش "تیزی" گذاشته بودن یا یه فلانی دیگه که یه بلای دیگه توی خرابه ها به سرش آورده بودن نباشه، یا کمربند مشکی تکواندو دارن ( مثل آریانا ) یا یه دونه چاقو توی جورابشون و یه دونه هم توی یه جیب مخفی توی لباسشون میذارن ( مثل مریم ) تا وقت نیاز ازشون استفاده کنن.

اینجا، اگر مدرسه ات رو عوض بکنی و وارد کلاسی بشی که هیچ دوستی نداری، ممکنه یه نفر برات زیرپایی بگیره و یکی دیگه هم از پشت هلت بده، طوری که نقش زمین بشی، دستت بمونه زیرت و دچار آسیب بشه و تا مدت ها توی گچ باشه. ( مثل کسری ).

یا وقتی داری توی خیابون راه میری و دخترا به پسرا و پسرا به دخترا سر مسخره ترین چیزهایی که ممکنه توی دنیا وجود داشته باشه و آدما بخوان دعوا کنن، شروع به دعوا کنن و در نهایت به پات به کلانتری و اداره پلیس باز بشه. ( مثل خیلی هاشون! )

 

بهشون میگم آدم باید به موقعش شاخ باشه. به موقع اش از خودش دفاع کنه. اما به موقع اش!! در حالت عادی میتونه یه آدمی باشه که همه کارهاش رو درست و با صداقت انجام بده.

بهم میگن تیچر! توی این دنیا هرکی با صداقت کاراش رو انجام میده به هیجا نمیرسه. وقتی میتونیم یه دروغ بگیم و قال قضیه کنده بشه و دعوا راه نیفته، چرا باید راستش رو بگیم؟

 

میخواستم بهشون در جواب بگم .

راستش خیلی چیزا میخواستم بگم .

ولی سعی کردم براشون شنونده باشم. بچه هایی که شاید خیلی وقتا کسی رو ندارن که بشینه پای حرفاشون. سعی کردم تا جاییه که میشه راهنماییشون کنم، ولی میدونم ممکنه خیلی هم تاثیرگذار براشون نبوده باشه.

 

به تنها چیزی که دلم خوشه، اینه که سه هفته قبل بهشون شماره تلفنم رو دادم و از اون موقع تاحالا هیچ مزاحمتی از سمتشون صورت نگرفته. چون تیچر قبلی شون (که از قضا خیلی هم دوستش داشتن) وقتی شماره اش رو بهشون داده بود، ساعت 12 شب زنگ میزدن و از خواب بیدارش میکردن و هرهر می خندیدن!!

همینکه زنگ نمیزنن منو نصف شب از خواب بیدار کنن، خودش نشونه پیشرفته، مگه نه ؟ :)))) یعنی امیدوارم باشم این گلِی که توی این چندماه لگد میکردم، از توش داره سبزه و درخت درمیاد؟

 

( پ.ن : شاید مجبور بشم تا دوهفته دیگه ازشون خداحافظی کنم. چون به هرحال،

خروس دوباره هوای پریدن با بالهای مومی اش به سرش زده و اینبار معلوم نیست چی پیش بیاد. ولی میدونم که با وجود تمام بی ادبی هاشون، لات و لوت بازی هاشون، خنگ بازی ها و درس نخوندن هاشون، دلم براشون تنگ میشه. اونم خیلی زیاد .

 

پ.ن 2: اینقدر توی این مدت با بچه های شر و شیطون سر و کله زدم که به صورت ناخودآگاه حس میکنم بچه باید شر باشه و اگر شر نباشه، یه چیزی درست نیست. چند روز پیش نشسته بودم با یه پسربچه خیلی با ادب که خانواده خیلی هم خوب بهش رسیدگی کردن یه دوساعتی زبان کار میکردم. کلا اون دو ساعت همه اش فکر میکردم این بچه چه قدر ماسته و چه قدر عجیب رفتار میکنه!! چرا هرچی من میگم گوش میکنه؟ این بچه چرا اینطوریه؟؟؟؟)


نزدیکای غروب بود. جمعه نبود، ولی درست مثل بعداز ظهر جمعه ها، حس میکردی که دلت گرفته و حوصله هیچ کاری رو نداری.

به خاطر همینم شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون. من و ته تغاری بودیم. اول رفتیم پارک محبوبمون. اینقدر شلوغ بود که حد نداشت. انگار کلی آدم دیگه هم دلشون گرفته بود و زده بودن بیرون.

رفتیم بالاتر، یه پارک دیگه، به امید دیگه اینکه خلوت تر باشه. ولی نبود.

کنار پارک، یکی از تکیه های موقتی بود که برای این چند روز برپا شده بود. شکوهمند بود. اصلا، تماشایی بود.

توی پارک، یه عالمه ظرف غذای کثیف افتاده بود روی زمین، زیر نیمکت ها، روی چمن ها . سطل آشغال های کوچولوی پارک ها تا لبه پر شده بودن. شیشه های خالی نوشابه اینجا و اونجا افتاده بود.

پارکبان پارک با لباس سبزش، یک دستکش دستش کرده و کیسه مشکی بزرگی هم دستش گرفته بود. اول از سطل آشغال ها شروع کرد و محتویاتشون رو داخل کیسه سیاهش ریخت. کیسه اش که پر شد، همه را در سطل آشغال بزرگی که چند قدم آن طرف تر از پارک قرار داشت خالی کرد. بعد رفت سراغ ظرف هایی که افتاده بود روی زمین. خم می شد و دونه دونه از روی زمین برشون می داشت و توی کیسه اش می انداخت.

اون طرف، پسرکی با یک چرخدستی و کیسه ای بزرگ، توی سطل زباله ی بزرگ را میگشت و قوطی های نوشابه و ظرف ها را جدا می کرد.

راستش امروز، روز عاشورا بود.


زبان.

زمان.

هدف.

آینده.

 

قبلنا وقتی کلاس زبان میرفتم و با ساختار یک زبان جدید تازه آشنا شده بودم، به این فکر میکردم که آیا زبان بر روی طرز تفکر ما تاثیر میذاره یا نه. منظورم زبانی که بعدا در طول زندگی یاد میگیریم نیست، بلکه زبانیه که به عنوان زبان مادری تار و پود افکارمون رو میسازه و با ساختار اون زبان شروع میکنیم به فکر کردن. به این فکر میکردم که اگر من به جای ساختار فارسی، با ساختار انگلیسی فکر میکردم، چه قدر افکارم نسبت به حالا میتونست متفاوت باشه .

بعدها جسته گریخته راجع به تحقیقاتی شنیدم که چنین چیزی رو اثبات می کردند. هر زبان ویژگی های خاص خودش رو داره که باعث میشه افرادی که به اون زبان صحبت میکنند هم ویژگی های جالبی داشته باشن.

مثلا یک زبان قدیمی وجود داره که توی اون سمت راست و چپ مفهومی نداره و در عوض، از جهت های جغرافیایی استفاده میکنند، مثلا اگر به این زبان بخوای آدرس بدی، نمیگی برو طرف راست. میگی برو طرف غرب- یا شرق. به همین دلیل تمام افرادی که به این زبان صحبت میکنن، به طور درونی میتونن جهت یابی کنن و هیچوقت گم نمیشن که خب این ویژگی خیلی خیلی خیلییییییییی خفنیه!

یا مثلا توی یک زبان آفریقایی، واژه ای برای راستی، راستگویی، خوبی و . وجود نداره و تمام صفات خوب از صفات بد ساخته میشن. یه چیزی مثل نادروغگو. یا ناشیطانی! اینطوری انگار شما یه فیلتر روی افکارت کشیدی و همه چیز رو بد و شیطانی میبینی. 

 

کسی که الان دارم پیشش کار میکنم، آدمیه که اون هم به ساختار های زبان به شدت علاقه منده و توی کلاس هاش راجع به نکاتی که ساختار انگلیسی رو با فارسی از هم متمایز می کنند، زیاد صحبت میکنه.

این استادم یه بار داشت میگفت

وقتی میخواییم راجع به آدم های گذشته توی فارسی حرف بزنیم و بگیم که چی می گفتن، گذشته رو از حال میسازیم. مثلا :

مردم فکر میکردند که زمین صاف است.

یعنی من توی فارسی وقتی میخوام راجع به گذشته حرف بزنم، گذشته رو به حال میارم و گذشته توی حال ما همیشه جاریه. شاید به خاطر همینه که ما فارسی زبان ها عادت داریم به جای حال به گذشته فکر کنیم. اصلا انگار هیچ وقت نمیخوایم دست از سر این گذشته لعنتی مون برداریم. چه گذشته خودمون، چه تاریخ 2500 ساله مون.

اما انگلیسی اینطور نیست وقتی همین جمله رو اگر به انگلیسی ترجمه کنیم، میشه این :

people thought the earth was flat

thought و was هر دو گذشته هستند. چیزی که مردم توی گذشته فکر میکردند، توی گذشته باقی میمونه و به حال ارتباطی پیدا نمی کنه. 

 

یا یه مورد دیگه اینکه ما وقتی میخوایی درباره آینده حرف بزنیم، آینده رو از گذشته میسازیم : من خواهم رفت.

این گذشته حتی توی آینده هم دست از سرمون بر نمیداره و ما توی ناخودآگاهمون هم میبینیم که همیشه توی گذشته غوطه وریم.

ولی اگر توی انگلیسی بخواییم آینده بسازیم، به جز will و going to، حالتی وجود داره که من آینده رو از حال می سازم : I am cleaning the house this weekend

یعنی این قضیه که من قراره خونه رو تمیز کنم اینقدر قطعیه که من از حال جمله ام رو میسازم. یعنی من بهش فکر کردم و برنامه ریزی کردم و حالا قراره که آخر هفته ام رو به تمیزکاری بگذرونم.

و این آدم میگفت که با یادگرفتن یک زبان دیگه، میتونیم ساختار فکری مون رو هم به نوعی تغییر بدیم و بهترش کنیم.

این بخش از حرفای استادم رو واقعا دوست دارم.

 

تازگیا کتاب "هاروکی موراکامی به دیدار هایائو کاوای میرود" رو خوندم. توی این کتاب، که یه نویسنده و یه روانشناس به بحث نشسته اند و راجع به خیلی چیزا با هم حرف میزنن، راجع به زبان ژاپنی و فرقش با انگلیسی هم حرف میزنن. اینکه توی زبان ژاپنی، ضمیر خیلی استفاده نمیشه. (یه نکته ای رو بگم : کلا اگر شما از واژه kimi به معنا "تو" توی ژاپنی استفاده بکنین بی ادبی محسوب میشه. مگر بین دوستان خیلی نزدیک. یعنی ژاپنی ها از واژه تو و شما هم خیلی کم استفاده میکنن. البته من واژه های من و ما -watashi و watashitachi - رو زیاد توی مکالماتشون شنیدم. ولی بازم کلا استفاده از ضمیر زیاد نیست)

و بعد هم راجع به فردیت حرف میزنن. اینکه اونطور که در غرب به فرد بها داده میشه، توی ژاپن به فرد بها داده نمیشه و این جمع و گروهه که حرف اول رو میزنه. ( البته این ساختار توی ژاپن امروز با ژاپن 20 سال پیش که این گفت و گو صورت گرفته فرق داره. اما بازم ریشه هاش رو میشه پیدا کرد. ) 

اینکه ژاپن خیلی جمعگراست و نه فردگرا، شاید ریشه در این داشته باشه که توی این زبان، ضمیرها کاربرد زیادی ندارن. نمیدونم، این البته فقط یه فرضیه است. یه چیز جالب دیگه رو هم  چند وقت پیش راجع به زبان ژاپنی خوندم و اینکه در گرامر این زبان، اصلا چیزی به نام زمان آینده وجود نداره! یعنی فقط از حال و گذشته ساخته میشه و براساس کانتکس و مفهوم، افراد متوجه میشن که صحبت از حاله یا آینده.

شاید اینطوری بشه تفسیرش کرد که آینده، بخشی از حاله . و با حال میشه به آینده رسید! یا، بدون حال، آینده ای هم نیست .

این مدل نگاه کردن، خیلی به نظر نویسنده کتاب قدرت حال (the power of now) نزدیکه. یعنی زبان ژاپنی، زبانیه که گویندگان اون بیشتر از گویندگان سایر زبان ها به این مساله واقفن که زمان، فقط از حال تشکیل شده. یعنی درواقع، هیچ آینده و گذشته ای وجود نداره. ما توی حال حرکت میکنیم و گذشته، زمان حالی بوده که سپری شده و آینده، زمان حالیه که هنوز فرا نرسیده.

 

+ اینکه آدم برای همه چیز برنامه داشته باشه، خیلی چیز خوبیه. اینکه تصمیم بگیریم برای آینده مون چی کار بکنیم، اینکه امسال، سه ماه تابستون و بهار و پاییز، یک ماه آینده، کل هفته و آخر هفته یا حتی همین فردا، بدونیم که باید چی کار بکنیم، خیلی چیز خوبیه.

من منکر این نیستم که گاهی اوقات سپردن خودمون به دست زمان و روزگار چیز خوبیه و لذت های خاص خودش رو داره. مثلا، لذتی که یهویی و در لحظه تصمیم گرفتن برای بیرون رفتن، سفر رفتن و خوش گذروندن هست، توی هیچ چیز دیگه ای نیست! ولی آدما با برنامه ریزی میتونن به خواسته هاشون برسن. برنامه ریز و تلاش. بعدش میتونیم خودمون رو به دست خدا بسپریم و توکل کنیم، ولی آدم تا وقتی کاری انجام نداده، توکل هم معنی نداره.

 

++ یادداشتی برای خودم : بیا یاد بگیریم چطور توی حال زندگی کنیم. بیا یاد بگیریم چطور برای رسیدن به چیزی که میخواییم تلاش کنیم. به جای دعا و مناجات و رویاپردازی، دست به کار شو!! برنامه ریزی کن و انجامش بده! اون وقت خدا هم مطمئنن (اگر به صلاحت باشه) کمکت میکنه و دستت رو میگیره. میدونم شبا خسته میرسی خونه. میدونم. اما. تو یه رویا داری. پس جسته و گریخته رفتن به سمتش دردی رو دوا نمیکنه. باید هرشب بشینی و روش کار کنی، نه یکی دو شب در میون.

 

( نکته: این قضیه ی توی حال زندگی کردن با اینی که قبلا

اینجا گفته بودم، فرق داره :)  )


امروز قرار بود جلسه مهمی در یکی از نهادهای مرتبط با یکی از دانشگاه های معتبر کشور برگزار بشه. ( از آوردن برخی از اسامی خودداری میکنم، چونکه این داستان حقیقت داره)

از قضا، این نهادی که داستان ما در اون اتفاق می افته، در یکی از ناامن ترین محله های شهر قرار داره. طوری که خفتگیری و زورگیری جز اعمال روتین و روزانه اون منطقه محسوب میشه. از اتفاقات مکرری که اونجا پیش میاد، اینه که موتوری ها یه آدم رو نشون میکنن، از دور به سمتش هجوم میارن، روی طرف " تیزی " می کشن، میذارن روی گلو یا شکمش و ازش میخوان که گوشی، پول و ( اگر خانمه ) جواهرات احتمالی اش رو تقدیمشون کنه وگرنه شکمش رو سفره میکنن و دمار از روزگارش درمیارن!!

اگر این آدمهایی که ازشون ی میشه، خیلی خوش شانس باشن و عملیات زورگیری درست زیر دوربین های این نهاد مورد نظر ما اتفاق بیفته، دوان دوان به سوی دفتر یکی از مسئولین می شتابند و نالان و گریان ازشون میخوان که دوربین هاشون رو چک کنن تا ببینن تصویر اون عوضی هایی که خفتشون کرده بودن رو میتونن پیدا کنن یا نه. ( اینکه آدم خودش رو ببینه که یه چاقو گرفتن زیر گردنش و دارن با تهدید کردن گرفتن زندگیش، زندگیشون رو دودستی تقدیم یه نامرد عوضی میکنن، درسته که به اندازه تجربه کردن بار اولش دردناک نیست، ولی بازم چیزی نیست که بخوای دوباره و از یه زاویه دیگه ببینیش!)

علاوه بر خفتگیری و زورگیری، ی هم فت و فراوون اتفاق می افته. مثلا رئیس نهاد داشت برام تعرف می کرد که خودش داشته تصویر ضبط شده دوربین هارو چک می کرده که دیده یه نفر ساعت سه و پنجاه و هفت دقیقه صبح از ماشینش پیاده میشه، باتری یک ماشین دیگه رو باز میکنه و میره، درحالی که کل این اتفاق ظرف 21 ثانیه اتفاق افتاده.

می گفت : " من خودم چک کردم. زمان گرفتم دیدم درست شد 21 ثانیه. باتری رو انداخت توی ماشینش و د برو که رفتیم. "

اینا رو گفتم تا بدونین با چه جایی طرف هستیم.

 

امروز توی این نهاد یه جلسه خیلی مهم برگزار شده بود و افرادی که شرکت کرده بودن هم جز هیئت علمی های گردن کلفت بودند. خلاصه اش کنم. دو نفر بودن که با یک موتور گشت میزدند. یکیشون که ترک موتور نشسته بود، هی ماشین ها و آدم ها رو چک میکرد که ببینه کجا رو هدف قرار بده. ماشین یکی از اعضای هیئت علمی چشمشون رو گرفت. به سرعت در ماشین رو باز کردند. یه کیف زنونه توی ماشین بود که برش داشتن. بعدش دیدن، به به! پشتش یه دوربین هم هست. دوباره دست بردن و اونم برداشتن و بعد به سرعت از منطقه جرم دور شدن. توی کیف، یه سری طلا و جواهر بود که قیمتشون با احتساب دوربین میرفت بالای 20 تومن. اینا همه شون توی دوربین ها ضبظ شدن.

(درس اول : چرا آدم وقتی میدونه قراره چند ساعت رو بیرون از ماشینش سپری کنه، کیفش رو میذاره توی ماشین که انگیزه ها رو تحریک کنه؟ اونم کیفی که طلا توشه :| حداقل بذارینش صندوق عقب خب!! )

خانمه گریه میکرد. اشک میریخت گوله گوله. راستش من اول فکر کردم داره به خاطر طلاهاش ( و حماقتش برای گذاشتن کیف پر از طلاجواهر توی ماشین ) گریه میکنه. بعد فهمیدم که نه! اشک هاش به خاطر دوربینه.

شوهرش بهش گفته بوده که ماشین رو زده و کیف رو بردن. اما نگفته بود که دوربین رو هم بردن. نمیخواسته بفهمه که ناراحت نشه و خانمه اتفاقی مساله رو فهمیده بوده. دوان دوان اومده بود پیش مسئول نهاد که داشتن دوربین ها رو برای پیدا کردن میگشتن. زد زیر گریه و گفت دوربین رو بردن.

من ( که به طور تصادفی اونجا بودم) اول نمی فهمیدم مساله چیه! خب بردن که بردن! طلاهارو هم بردن!! به خاطر اونا نباید گریه کنی؟ فقط دوربین؟ طلاها مهم تر نیست آیا؟ بعد یادم افتاد که اوه! این منم که از جک و جونورا و طبیعت و دار و درخت عکس میگیرم و یه دونه عکسم از خودم ندارم. بقیه به جای اینا، از خودشون عکس میگیرن و احتمالا نگرانه که عکساش پخش بشه.

( درس دوم : اگر نگران دوربین تون هستین که عکساتون یه وقت جایی پخش نشه، بذارینش صندوق عقب یا با خودتون برش دارین و محض رضای خدا نذارین توی ماشین لعنتی بمونه!!)

 

اینجا میخوام شخصیتی رو معرفی کنم به اسم مژده. یکی از دوقلوهایی که از وقتی به دنیا اومدم، نقش منجی من رو به همراه قل دیگه اش، الهام، بازی کرده و توی این 25 سال، نه فقط نقش دخترخاله، که نقش خواهر بزرگتر رو برام بازی کردن.

مژده توی همین نهادی که گفتم کار میکنه. راستش خودشم زخم خورده است. چندسال پیش، کیفش رو درحالی که توی ماشین بود و منتظر بود در پارکینگ نهاد باز بشه، از شیشه ای که پایین بود میزنن.

و پارسال هم، بیش از 100 میلیون طلایی رو که مال خودش و خواهرش بود و گذاشته بود توی گاوصندوق نهاد رو می ن. ( دقیقا گاوصندوق! مژده میخواسته بره شمال که بین گذاشتن طلاها پیش خاله اش - مامان من - و گاوصندوق، دومی رو انتخاب مبکنه. چون طلاهای خواهرش هم پیشش بوده و میخواسته به گردن مامان من زحمت نندازه ). دوربین های نهاد همون موقع خراب بودن. طرف میدونسته که کلیدا کجاست. کی هست و کی نیست. خلاصه که آشنا بوده و عکسش هم توسط دوربین های عابربانکی که در حال استفاده از کارت های بانکی یده شده بوده، افتاده. ولی هنوز بعد از یکسال، با وجود در دست داشتن تصویر واضح و تمام رخ از مورد نظر، پلیسا نتونستن پیداش کنن. مملکتی که توش زندگی میکنیم، زیبا نیست ؟؟)

اینکه بیاد طلاهای خودت رو با طلاهای امانت یکی دیگه رو به همراه پول ها و مدارک نهاد دولتی رو ببره و بعد نهاد مربوطه تصمیم بگیره که ازت شکایت کنه و بگه ی زیر سر خودته و اینا، چیزیه که به راحتی نمیشه فراموش کرد!! ( و دارم راجع به 100 میلیون تومن پارسال حرف میزنم! اون موقع که با 100 تومن میشد یه ماشین خوب خرید، نه یه 206!) و کلا این یه داستان خیلی طولانیه که اونقدر جزئیات ریز و درشت و اعصاب خوردی های بی شمار داره که بیخیال . اینکه قبل از داستان ی، درگیر یه ماجرای تصادف بود و تا یه سال هم بابت اون دادگاه می رفت، اونم بی خیال. اینکه هرکاری میکرد و خودشو به هر آب و آتیشی میزد تا خدا یه دونه خواسته این روزاشو برآورده کنه، اونم بی خیال .

راستش مژده هم یکی یکی همه رو گفت بی خیال. اونقدر گفت بی خیال و به خودش تلقین کرد که واقعا خاطرات همه اینا رفتن و به اعماق ذهنش فرار کردن و فقط هرچندوقت یکبار میان بیرون. ( البته به جز قضیه طلاها! اون هنوز همچنان پابرجاست )

اینکه وقتی اون خانم سر به هوا به دامان مژده پناه آورد، مژده حتی عکس رو هم توی دوربین پیدا کرده بود. ( پلاک موتور رو گلی کرده بودن دیده نشه ) ولی قیافه هاشون معلوم بود. عکس رو بهش نشون داد. گفت ببین! برات پیداشون کردم.

بعد خانمه رو بغل کرد و با لحنی که اطمینان ازش می بارید گفت:

اصلا نگران نباش! ت رو پیدا میکنن. افسر پرونده من میگفت ی هایی مثل مال من پیدا کردنشون آسون نیست. ولی اینا خفت گیرن و مال این محلن. میبری اینو نشون میدی به کلانتری، دیگه خیالت راحت باشه. سریع میگیرنشون. اصلا شماره مسئول پرونده خودمو میدم بهت. خیلی آدم خوبیه و سریع کارت رو راه میندازه و پیداشون میکنن. میرن به هایی که توی بازداشتگاه هستن، میگن بگو این کیه تا من عوضش 5 تا پاکت سیگار بهت بدم و اوناهم خیلی راحت قبول میکنن. چون سیگار توی زندان خیلی طرفدار داره!! بعضی هاشونم اینقدر تابلو اند که دیگه خود پلیسا میشناسنشون. اصلا تو برو بگو یه یارویی بود، مدل پشت موهاش اینطوری بود، کلاه گذاشته بود، لاغر بود، با این نشون ها میرن پیداش میکنن. تو دیگه عکس هم داری. اصلا نگران نباش.

وقتی اصلا هاش رو می شنیدم، حس اطمینان وجودم رو پر میکنه. منی که فقط بیننده بودم، با شنیدن اصلا هاش حس میکردم که خب! دیگه اوضاع جهان اصلا قراره روبه راه بشه .

مژده تغییر کرده بود. اونم خیلی زیاد.

شاید جوابی که دنبالش می گشت، برای چرایی اتفاقات بدی که براش افتاده بود و اینکه چرا اینقدر خدا داره امتحانش میکنه، همینجا بود. اینکه قوی شده بود. صبور شده بود. تکیه گاه شده بود. دیگه مژده سابق نبود.

خانم مارپلی شده بود که مو رو از ماست میکشید بیرون و اینقد قوی در مقابل این اتفاقات کوچیکی که از نظر بقیه بزرگ بودن رفتار میکرد و دلگرمی میداد، که دهن همه باز مونده بود. حتی رئیسش.

مژده، همه این اتفاقا افتاد تا تو به اینجا برسی. به خود جدیدت .

 

------------------------------------------------------

شرکت ما هم نقل مکان کرده به همین نهاد. یعنی من هر روز از این کوچه ها رد میشم. 4 - 5 سال پیشم همینجا کار میکردم. اتفاقای خوبی توی کوچه هاش نیفتاده برام! نمیخوام راجع بهشون حرف بزنم، چون توی این کوچه های مزخرف شهر دوستداشتنی مون، علاوه بر خفتگیری و ی، اتفاقای دیگه ای هم میفته.

حالا قوی تر از قبل شدم و میتونم از خودم دفاع کنم. یا حداقل صدام از گلوم بیرون میاد که درخواست کمک کنم.

وقتی میخوام برم بیرون، گوشیمو میذارم توی جیب شلوارم که مانتو می افته روش تا اگر کسی ازم درخواست گوشی کرد، بگم بیا!! این کیفم بگرد!! ندارم!!

و وقتی از این کوچه های لعنتی رد میشم، سعی میکنم به هیچی فکر نکنم و فقط و فقط از خیابوناش و آدماش فرار کنم.


دو هفته پیش از سایت

کیوسک نت، دو جفت نگه دارنده کتاب خریدم. یه مدت زیادی بود که دنبالش میگشتم و چیزی هم به چشمم نخورده بود.

وقتی داشتیم برای تولد یکی از دوستام از کیوسک نت هدیه شو انتخاب می کردیم، دیدم که قصه ی آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیمه و به خاطر همین برای خودم هم سفارش دادم که بیاره. دو جفت سفارش دادم که کتاب های درحال رشد منو بتونن درآینده هم پوشش بدن و علاوه بر این، به نظرم قیمتشم مناسب بود.

نتیجه اش شد این ( یه دونه سیاهم اون طرفشونه که توی عکس دیده نمیشه ) :

 

 

خیلی راضی و خوشحال بودم از خریدم که دیشب دوستم برام یه پیام فرستاد که ببین، ژوان گالری همون نگه دارنده های کتابی رو که تو خریدی گذاشته هفتاد تومن!!

و من این شکلی بودم که چی؟؟ هفتاد تومن؟؟ بابت یه جفت؟ چه خبره بابا!! من دو جفتشون رو با هم 66 خریده بودم ( 4 تا خرگوش )!! یعنی پولی که گالری ژوان می گرفت، دو برابر بیشتر از قیمت واقعیش بود.

این شد که رفتم سایتشون رو چک کردم.

صفحه نگه دارنده کتاب در گالری ژوان

صفحه نگه دارنده کتاب در کیوسک نت

بعد دیدم که نه! این قضیه فقط شامل نگه دارنده کتاب من نمیشه! شامل همه چی میشه. مثلا استیکر نوتی رو که شما میتونین بین 6400 تا 6800 تومن از کیوسک نت بخرین، گالری ژوان با قیمت تقریبی سه برابر، یعنی 20 تومن می فروشه!! ( و این قضیه احتمالا در مورد خیلی از محصولات دیگه اش هم صادقه)

صفحه استیکر نوت کاکتوس ژوآن گالری

صفحه استیکرنوت کیوسک نت

( قیمت ها مال زمانی اند که من این متن رو نوستم و ممکنه بعدها تغییر بکنن )

درسته که توی کشورمون گرونی اومده و خرج ها رفته بالا، ولی توی یه مثال ساده، قشنگ دیدم که دقیقا بخشی از این اتفاق تقصیر خودمونه. ماهاییم که بدون رعایت خیلی چیزا و با یه سری شعارای قشنگ و رنگارنگ میخواییم ملت رو به دام بندازیم و بچاپیمشون.

و این مورد، یه نمونه خیلی خیلی خیلی کوچیک و بی اهمیت از هزاران مورد ریز و درشت دیگه است.

خلاصه که اگه میخوایین خرید کنین، چه اینترنتی و چه غیر اینترنتی، حتما حتما توی سایت ها بگردین و ببینین مشابهش رو کسی ارزون تر ( و با قیمت واقعی یا حداقل، مناسب تر ) می فروشه یا نه. (حتی به دیجی کالا هم اعتماد نکنین. چون همه این برندهای نام آشنا، توی دیجی کالا هم محصولاتشون رو با قیمتای قشنگ-قشنگ می فروشن! من خودم یه بار یه گوشواره چوبی رو از زیر گذر ولی عصر، 15 تومن خریدم و دیدم که همونو دیجی کالا 32 تومن می فروشه.)

و این درسیه برای خودم :

اگر واقعا درست بگردیم، میتونیم چیزایی که میخواییم رو با قیمت خیلی پایین تر پیدا کنیم و بخریم. فقط به حوصله نیازه و اعتماد به اینکه همه آدما هنوز کثیف نشده اند و آدمای خوب و با شرف همچنان بین ما هستن .

 

(بعد التحریر: این مورد فقط شامل خرید اینترنتی نمیشه ها. مثلا چند روز قبل رفتم تجریش تا آوودکادو برای مامانم بخرم که دکترش برای رماتیسم تجویز کرده بود. از یه مغازه خریدم 30 تومن، مغازه بغلی همونو میداد 25 تومن! رفتم بهش میگم از من اضافه تر گرفتین. میگه اونا ایرانی اند، مال ما خارجیه!! ارواح شکمت!!

بیایین حواسامونو جمع کنیم و تا هدف رو دیدیم، دست به کیف نشیم!)

 

 


یه بار یه انیمه دیدم که شخصیت اصلی اش جمله قصاری رو به زبون آورد : " فقط احمقا توی تابستون سرما می خورن!!"

به خاطر همینم یه چند سالیه که حواسم رو جمع می کنم به آخرای تابستون که می رسیم، گلو درد های شایع آخر فصل سراغم نیاد.

درحالی که حواسم بود مریض نشم، حواسم به خیلی چیزهای دیگه هم بود.

مثلا، به اینکه باید از جایی که کار میکنم، بیرون بیام.


 

خیلی بهش فکر کردم. یادمه وبلاگ دکتر میم رو که میخوندم، یه جمله اش خیلی توجهم رو جلب کرد. مضمونش این بود که اگه خواستی یه کاری بکنی و دیدی فکر خوبیه، یه هفته از ذهنت بذارش کنار و بهش فکر نکن. بعد یه هفته دوباره برو سراغش ببین هنوزم فکر خوبیه یا نه.

همین کار رو کردم. یه هفته بعد که دوباره رفتم سراغش، دیدم که خیلی خیلی فکر خوبیه! 

وقتی میبینم که یه نفر مثل پتوی سربازی، دورو از آب درمیاد، دلم میخواد چند هزار سال نوری ازش فاصله بگیرم تا دیگه هیچ وقت صورتش رو نبینم و صداش رو نشنوم .


 

+ طرف میگفت من کتاب تالیف میکنم. همه هم به به و چه چه کنان حرفش رو پذیرفته بودیم که بعله! آقا مولف کتاب های انگلیسیه. تا اینکه توی سرچ هام، به یه سایتی رسیدم که کلمات کتاب تالیفی اش رو عینا، بدون جا انداختن یک جمله از اونجا کپی کرده بود.

می گفت من میخوام با آکسفورد و کمریج رقابت کنم و بزنمشون کنار. چون روش آموزششون به درد نمی خوره، وگرنه تا الان همه ماهایی که کلاس زبان رفتیم باید انگلیسی یاد می گرفتیم. حرفای قشنگ قشنگ میزد، ولی خب، اون اولا نمی دونستم که اینا همه اش فقط صدای یه طبل تو خالیه .

++ طرف کلاس های روان شناسی، خودشناسی و خداشناسی توی جاهای معتبر برگزار میکنه، و وقتی میخواستم نظرم رو راجع به چیزی بگم که به نظرم چیزی به جز لطف خدا نبود، داد و هوارش رفت هوا که پای خدا رو وسط نکش! خدا از اون بالا داره داد می زنه با من کاری نداشته باش!

 

+++ میگفت من برای رضای خدا کار میکنم و خیلی پولکی نیستم. به خاطر خدمت به خلق خداست که دارم اینطوری کار میکنم. ولی من بارها اون چرتکه ای که بعد از همه بحث ها و گفت و گو ها بیرون میکشید و شروع میکرد به حساب کردن یه قرون دوزار رو دیده بودم. نه اینکه حسابگر بودن بد باشه، نه! اما پتوی سربازی بودن چیز خوبی نیست!

 

خیلی چیزای دیگه هم هست. خیلی خیلی بیشتر. اینا فقط مواردی بودن که به خودم اجازه دادم بنویسمشون. بقیه قابل نوشتن نیست .


 

وقتی کشیدم کنار، زمان و وقت هر روزم که توی این چندسال، همیشه خدا با کار یا دانشگاه، یا کار و دانشگاه به صورت همزمان پر شده بود، به شدت خالی شد و فقط دانشگاه موند.

راستش یه کمی افسردگی گرفتم. وقتی کسی که عادت به کار کردن داره و یهویی میکشه عقب، حس میکنه یه خلا بزرگی توی زندگی اش به وجود اومده که نمی دونه چجوری باید پرش کنه. و این خلا بزرگ، چند روزی تمام ذهنم افکارم، و روزهام رو پر کرده بود. 

به این فکر کردم که یه کار پاره وقت دست و پا کنم تا هم خیلی اذیت نشم و هم به درسام لطمه نخوره و وقت آزاد هم داشته باشم. رفتم برای یه آموزشگاه تست دادم و قبول شدم و قرار بود تدریس رو هفته بعدش شروع کنم. ولی پشیمون شدم و نرفتم. یک هفته قبل یه پیشنهاد کاری اومد سمتم که پروژه بزرگی هم هست و من اولش خوشحال شدم، اما وقتی قرارها رو گذاشتم و قرار شد که از آخر این هفته برم سر کار، دیدم همچنان نمی تونم.

وقتی به این فکر میکنم که باید توی راه باشم. دوباره اتوبوس سواری کنم و شلوغی و دود و دم ونک و ولیعصر به خوردم بره، باید بشینم کاری رو انجام بدم که دوست ندارم و هیچ چیزی هم بهم اضافه نمی کنه و هیچ یادگیری ای با این کار صورت نمی گیره و صرفا یه آب باریکه دستم رو می گیره، حس میکنم ارزش نداره. اینکه بخوام دوباره خودمو مجبور به اطاعت از قوانین کارفرما بکنم ( که خیلی وقتا قوانین مسخره شون رو قبول ندارم )، باعث میشه فکر کنم که دنیا تاریک و سیاهه! 

حتی فکر کردن به کار کردن، مخصوصا برای یه نفر دیگه، حالم رو بد میکنه . و درحال حاضر هیچ چاره ای هم براش ندارم. فعلا نمیخوام هیچ کاری بکنم . فقط میخوام استراحت کنم و درس بخونم.

 


 

از زمانی که از کار زدم بیرون، تا به حال دوبار مریض شدم و افتادم توی تخت. توی همین ماه اول. کسی که مراقب بود تابستونا مریض نشه تا مشمول اون اصطلاح ژاپنی نشه و به خودش می رسید و پارسال حتی یه بارم سرما نخورد، توی ماه اول دوبار مریض شده و افتاده توی تخت .

نمیدونم اثر بیکاریه، افسردگیه، چه کوفتیه.

فقط میدونم که فعلا، خود همیشه ام نیستم و یه جورایی راهم رو گم کرده ام.

شایدم از همیشه به راه اصلی زندگی ام نزدیک ترم و هنوز نفهمیدم و کمی طول می کشه تا راهم رو پیدا کنم .

تنها چیزی که میدونم اینه که یه مدت رو باید با خودم بگذرونم .

 

 


ته تغاری نشسته بود کنارم. ویرم گرفته بود یه کم اذیتش کنم. دقیقا یادم نیست که چی بهش گفتم ( مساله چندان مهمی هم نبود و جنبه شوخی داشت). ته تغاری هم وانمود کرد که بهش برخورده و با لحن اعتراض آمیزی مامان رو صدا زد :

مامااان! ببین چی بهم میگه!!؟؟!!!

و مامان، در کمال خونسردی، درحالی که مستقیم به تلویزیون زل زده بود و حتی برنگشت که نیم نگاهی به ما بندازه گفت :

ولش کن! میدونی که بدون تو میمیره!

حرفش خیلیییی سنگین بود!! اونقدر سنگین که زبون من و ته تغاری بند اومده بود و برای چند ثانیه فقط به هم زل زدیم.

حرفش، با وجود سنگین بودن، کاملا درست بود .

( پ.ن : و مامان با این حرفش و شکه کردن ما، به هدفش رسید:  صدای ما دوتا رو خفه کرد تا بتونه در کمال آرامش و با لذت فیلمش رو تماشا کنه)


میتوان خیلی راحت خاطرات آدم های ساده را تغییر داد.

اگر چندبار زیر گوششان دروغی بخوانی و وانمود کنی که حقیقت همان است که تو میگویی، خاطراتشان را ( فقط به خاطر تو ) عوض می کنند، اشک هایشان را به دست فراموشی سپرده، رنج هایی که کشیده اند را به دست باد می سپارند و همان تصویری را در ذهنشان می سازند که تو میخواهی.

آدم های ساده را خیلی راحت می توان گول زد.

مایه اش یک زبان چرب و نرم است که خامشان کند و تا ابد مریدت شوند.

و چه قدر این آدم های ساده زیادند. آدم های ساده ای که به خاطر حماقت، ساده بودن و فکر نکردنشان، زندگی بقیه را به جهنم تبدیل می کنند .


داشتم دنبال یکجای باصفا توی دانشگاه می گشتم که بنشینم و از هوای سرد و باد سوکی که می وزید لذت ببرم و مسائل کتاب مدیریت مالی ام را حل کنم که به زمین فوتبال دانشگاه رسیدم.

و در کمال تعجب دیدم که یک بازی در زمین سبز و قهوه ای در جریان است. نمی دانستم بازی بین دو دانشگاه بود یا بازی بین دو دانشکده یا اینکه آیا دروازه ای هم باز شده یا نه. تعداد تماشاگرها هم چشمگیر نبود. هر کدام هر جا که دلشان خواسته بود، روی پله های عظیم و سفیدرنگ دور تا دور زمین بازی نشسته بودند. 

دختر و پسر هم نداشت. همه با هم تشویق میکردند. یکجایی که تراکم جمعیت زیاد بود، تشویق ایسلندی و موج مکزیکی هم می رفتند.

به عنوان کسی که می دانست احتمالا در سراسر عمرش هیچ وقت به استادیومی برای تماشای بازی فوتبال نخواهد رفت ( نه به خاطر اینکه سران مملکتش آدم هایی هستند که فکر میکنند به خاطر ریش و پشم اضافی شان، خداوند رحمان، اینها را برترین موجودات عالم، حتی نسبت به زن ها آفریده و به جای اسلام، چسبیده اند به افکار ارسطویی که از چند هزار سال پیش به الان رسیده و آن را با تفکرات هجوآمیز و اوهام خودشان مخلوط کرده اند، بلکه به عنوان کسی که کلا به فوتبال علاقه ای ندارد ) تصمیم گرفتم مدیریت مالی را به دست فراموشی بسپارم و بنشینم بازی را، حداقل برای یکبار در عمرم هم که شده از نزدیک ببینم.

راستش را بگویم، حال عجیب و جالبی بود. هوا به شدت سرد بود و بازی به شدت گرم!

چه از خود گذشتگی هایی که اعضای تیم نمی کردند و چه قل هایی که روی زمین نمی خوردند:))  توی آن نیم ساعتی که نشسته بودم، حداقل 20 بار شاهد قل خوردن هایشان روی زمین بودم. داور هم بیشتر دلی بازی می کرد. سر بازیکنی که خطا کرده بود، داد میزد که چرا اینطوری حمله کردی :)))) خبری از کارت قرمز و زرد نبود. فکر کنم احتمالا مربی ورزش دانشگاه بود.

یک آمبولانس هم کنار زمین پارک شده بود که نشان میداد یا قبل از اینکه من برسم، حادثه دردناکی رخ داده یا صرفا مسئولان بازی پیش بینی می کردند که شاهد بازی وحشیانه ای خواهند بود.

اعضای دو تیم با جون و دل از دروازه هایشان محافظت می کردند. دروازه بان یکی از تیم ها هم م بود. یکبار توپی را که با سرعت بی نهایت به طرف بالای سرش در حال پرواز بود با حرکت " پنجه پشت " والیبال، طوری به بالای دروازه هدایت کرد که بهترین پاسورهای دنیا را هم شرمنده می کرد.

مسئولین دو تیم هم که کنار زمین ایستاده بودند برای هم کری میخواندند و مثل مربی های واقعی، کلی حرص میخوردند.

بازی که تمام شد، همه خیلی بی سر و صدا بلند شدیم و رفتیم.

نه کسی به کسی فحش داد، نه درگیری پیش آمد، نه کسی تحریک شد، و نه هیچ اتفاق عجیب و غریب دیگری افتاد. فقط یک خاطره خوش در ذهن هایمان باقی ماند .


چیزهایی که باید از پیش عمیقا بدان ها آندیشید، بسیارند.

کتاب هاگاکوره ( کتاب سامورایی)، فصل دوم

نوشته شده در سال 1716 میلادی

به خودم که نگاه میکنم، می‌بینم تعداد مطالبی که واقعا نشسته ام و بهشون عمیقا فکر کرده ام، اونقدر کمه که عرق خجالت به تنم میشینه. 

عبارت  ابتدا پیروز شو و بعد مبارزه کن» را می‌توان چنین خلاصه کرد : پیشاپیش پیروز شو. در زمانیه صلح باید خود را مهیای زمانه جنگ ساخت.

از فصل یازدهم

اما چطو ی میشه پیشاپیش پیروز شد؟. 


دانشگاه که می روی، همه در مقام استادان تحلیل رویدادهای اخیر، برداشت خودشان را با شنیده هایشان مخلوط می‌کنند و با قیف توی گوش بقیه می‌ریزند، چون دانشگاه کرسی آزاد برای نقد و بررسی است.

سرکار که میروی، باز همه نشسته اند به بحث و گفتگو. و همان آش و همان کاسه. شنیده ها و شایعاتی که باور دارند را مخلوط می‌کنند و ملغمه ای از تحلیل های گوناگون را بیرون می‌ریزند. 

و راستش باید بگویم یکبار هم چیز تکراری نشنیدم! 

به ازای هر نفر، یک تحلیل رخدادهای ی وجود دارد! 

و سرم درد می‌کند از این همه داده های ناخواسته ی با ربط و بی ربطی که کل روز شنیده ام و الان، الانی که بالاخره بعد از یک روز طولانی دارم به خانه باز میگردم و در خلوت تنهایی ذهنم به سر میبرم، در افکارم چرخ می زنند. 

و این سوال در ذهنم شکل می‌گیرد که : واقعا چه قدر از چیزهایی که می‌گویند حقیقت دارد و ما، به عنوان مردم عادی که هیچ وقت خدا نمی‌توانیم ادعای داشتن دولتی شفاف را داشته باشیم، چه قدر از واقعیت قضایا برای ما آشکار است؟ 


ساعت 6:20 صبح بود. راننده اتوبوس یک آهنگ فرانسوی لایت گذاشته بود که شنیدنش حس آرامش توصیف ناپذیری را در آن ساعت صبح به درونم القا میکرد.

خورشید داشت نم نمک از آن دوردست ها بالا می آمد و به احترام ورودش، آسمان رنگ قرمز و نارنجی به خود گرفته بود. میشد لحظه ورودش را از ورای شیشه بخارگرفته اتوبوس دید.

هوا آنقدر آلوده بود که می‌توانستی آن را به جای مه صبحگاهی تصور کنی. انگار که اتوبوس مه را می شکافت و در گرگ و میش صبح، جلو می رفت. 

راستش تصور مه آلوده بودن هوا جای آلوده بودن آن خیلی شاعرانه تر و  بود حالم را بهتر میکرد. 

دقیقا یک هفته از آن روز می گذرد و اینقدر خاطره ی آن صبحِ شبهِ مه آلود که آهنگ فرانسویِ راننده چاشنی اش شده بود برایم لذت‌بخش است که هربار حس میکنم اوضاع بر وفق مرادم پیش نمی‌رود، آن روز صبح را که شاید بیشتر از 5 دقیقه در واقعیت طول نکشید به یاد می آورم و بعد حس میکنم همه چیز در جهان روی روال است. 


شده تا حالا آرزوی چیزی رو بکنین و بعد وقتی که اتفاق می افته و خدا می ذارتش جلوی پاتون، به شک بیفتین؟

بگین که خدایا! دمت گرم! این همون چیزیه که میخواستم. حالا میشه راهنمایی ام کنی که آیا باید قبولش بکنم یا نه؟؟؟؟ !

 

به این فکر میکنم که اصلا چطور شد که اون چیزی که "میخواستم و حالا نمیدونم باید قبولش بکنم" اتفاق افتاد.

اون دفعه ای که راجع به برند شخصی حرف زدم رو یادتونه؟ اینکه چطوری باید کاری کنیم که توی ذهن افراد بمونیم؟

خب، استادم بعد از جلسه دوم بهم گفت که میتونم کلاسم رو با یه کلاس دیگه که همون درس رو در زمان بهتر ارائه میده عوض کنم. اینطوری دیگه مجبور نبودم کل روزای هفته برم دانشگاه که خب موفقیت بزرگی محسوب میشد.

منم قبول کردم. (و بله! تمام اون برند شخصی و اینا، پر!)

از اونجایی که من عاشق ارائه دادن و تحقیق کردن ام، برای ارائه ای که سر کلاس داشتم، دو تا کتاب و 6 تا مقاله خوندم (پدرم دراومد!) 

و خب باید بگم موقعی که سر کلاس حرف میزدم، چون هم مطالب جدید و جالب بود و هم من خوب تعریف میکردم، برق ذوق رو هم توی چشمای بچه ها و استاد میدیدم!

راضی بودم؟ بله که بودم!

حتی یکی از بچه ها اونقدر شیفته شده بود که بلند اعلام کرد: " حالا هرکی جرئت داره، پاشه بعد از این خانم ارائه بده". به این میز قسم، دوبار گفت!

توی هفته قبل، سه بار میخواستم از زیر یه سری کار در برم و به دروغ، بلند اعلام کردم که "درگیر کارای دانشگاهم و نمی رسم به فلان کار برسم." یا " کارای دانشگاه پیچیده توی هم. ببخشید، نمیتونم بیام جشن تولدت" و از این قبیل موارد.

و برای یکی از دوستام هم وویس فرستادم که حس میکنم به اندازه کافی مطالعه ندارم  دوست دارم بیشتر چیزمیز بخونم. (این یکی واقعی بود!)

تاثیر اون ارائه ام با این حرف هایی که بلند بلند به کائنات اعلام کردم، این شد که دوتا پروژه خفن به دستم رسید که به شدت خرکاری داره و اسم من قرار نیست خیلی توشون بولد و پررنگ باشه. تازه، پولی هم فکر نمی کنم توش باشه. اما مزیت های دیگه داره و منم با سر هردوتا رو قبول کردم و الان عین چی توی کار دارم دست و پا می زنم. یکی از مزیت هاش اینه که میتونم کلی چیزای جدید یاد بگیرم، البته با خون و عرق جبین.

اینه که الان نمیدونم کار درستی کردم که هردوشون رو قبول کردم یا نه.

چون به هرحال، کارای دانشگاه هم هست.

شغل نیمه وقتمم هست.

اینکه منطقه امنی رو که برای خودم توی این چند وقته ساختم رو ترک کنم و بزنم به دل ماجرا . حس میکنم شاید آمادگی اش رو نداشته باشم و از طرفی هم میدونم که آدم برای بزرگتر شدن، باید این منطقه امن لعنتی رو رها کنه و بزنه به آب .

دارم غرغر میکنم، چون واقعا ترسیده ام که نتونم انجامش بدم .

یادمه توی کتاب هاگاکوره خوندم که : جایی که لازمه، باید با توان دو مرد بری جلو تا بعدا پشیمون نشی.

سعی میکنم اون توان مرد دوم رو بیارم بالا!

 

پ.ن: دعوت تولد رو هم احتمالا مجبورم برم. چون دوستم عصبانی شد و گفت که ببینمتون پوست تک تکتون رو که دونه دونه زنگ میزنین و کنسل میکنین، میکنم. برای حفظ جونم هم که شده مجبورم برم.

پ.ن2: یکی از اون بچه هایی که سرکلاسشون انگلیسی حرف زدم رو دیدم. میگفت: اون موقع که شما حرف زدین، پرهای همه بچه ها ریخته بود! و منم با لبخند جواب دادم: نه بابا! اونطوری هم که میگید نبود!!! لطف دارین :))))

 


همیشه مراقب چیزی که به زبون میارین، باشین.

به قول مودی چشم باباقورقوری ( همین بود اسمش دیگه، نه؟) مراقبت مداوم! ( یا یه چیزی توی همین مایه ها!) 

چون ممکنه همون موقعی که دارین حرف میزنین و با دوستتون درد دل می کنین و براش وویس می فرستین، مرغ آمین از بالای سرتون رد بشه و با خودش بگه: خیل خب عزیزم، امروز نوبت توئه که آرزوت رو برآورده کنم و چرخِ فلک رو برای برآورده کردنش بچرخونم. 


میگن غلظت آلاینده ها دیشب اینقدر توی تهران بالا بوده که باید شهر تخلیه می‌شده. 

ولی آیا دیشب حرفی راجع بهش زده شد؟ البته که نه! 

چون به هزار دلیل ناگفته بهتر بود کسی چیزی نگه و چراغ خاموش منتظر باشن. 

منتظر دلیل هزار و یکم برای تخلیه نکردن شهر.

دلیل هزار و یکم این بود که شاید، فقط شاید بارون بباره. 

فقط میتونم به یه چیز فکر کنم: خدایا، دمت گرم که فقط خودت هوامونو داری. 


بعد از مدت ها، دخترخاله ام از سوئد برگشته بود و همگی خونه خاله بزرگه ام جمع شده بودن. دل همه مون تنگ شده بود. 

منم کارامو پیچوندم و به جای رفتن سرکارم، از دانشگاه پیچیدم و رفتم خونه خاله. 

خاله بزرگه کلی غذاهای خوشمزه با دست‌پخت مخصوص و بی نظیر خودش پخته بود که حسابی با روان آدم بازی می‌کرد. فقط جای یکی از دوقلوها کم بود که نتونسته بود بیاد.

بعد از ناهار، همگی نشستیم دور میز.

خاله کوچیکه ام بافتنی می بافت.

دختر سوئدی، کارت های پاسورش رو روی میز پهن کرده بود و برای همه مون به نوبت فال می‌گرفت. 

خاله بزرگه چای و شیرینی آورده بود سر میز و همه اش بین آشپزخونه و سالن در رفت و آمد بود که چیزی کم و کسر نباشه.

قل حاضر دوم حسابی شیرین زبونی می‌کرد و همه رو از خنده روده بر کرده بود.

مامان لبخند روی لبش بود و یه دل سیر با همه مخصوصا دختر سوئدی حرف زد. 

دخترک سرتق سیاه‌پوش که داره دوره مزخرف نوجوونی اش رو میگذرونه و از نشونه هاش، لباس سرتاسر سیاه و لاک مشکیه، درست روبه روم نشسته بود. 

ته تغاری هم کنار من نشسته بود و گاهی سرش رو میذا‌شت روی شونه ام. عاشق خنده هاش بودم و موهای بافته اش که مثل السا توی فروزن درستشون کرده بود

و اینجا بود که حس کردم که چه قدر دلم برای همه شون تنگ شده. خانواده دوست داشتنی من که شاید فقط بتونیم سالی یه بار اینطوری همه درکنار هم جمع بشیم، چای بخوریم، بخندیم و حسابی پشت سر همه غیبت کنیم!

این صحنه رو تا ابد به ذهنم سپردم. صحنه ای که در آرامش همگی کنار هم جمع شده بودیم و برای خودمان خوش بودیم. 

کاش میشد بیشتر کنار هم باشیم. 

پ. ن: جای یکی از قل ها حسابی خالی بود. 


من هیچ وقت آدم ی نبودم. شاید حتی اطلاعات اولیه ای رو که هرکسی باید از افراد کشورش و رویدادها داشته باشه رو هم ندارم. 

یه بار یه کتابی می خوندم که دوتا از خدایان یونانی تصمیم میگیرن به 14 تا سگ هوش انسان ها رو بدن و ببینن این سگ ها با خوشحالی و رضایت از دنیا میرن یا نه. درواقع داستان میخواست این موضوع رو بررسی کنه که با تمام پیچیدگی های روابط ما انسان ها و تاثیر مقابلشون بر روی هم دیگه، آیا موجودات خوشبختی هستیم یا نه. و من همیشه خودم رو جای اون موجود بینوایی که آخر از همه میمیره تصور کردم که دنیایی از کلمات و اشعار و قصه ها در ذهنش ساخته بود و برای خودش خوش بود. با هیچ کسی کاری نداشت و برایش مهم نبود چه کسی رئیس گله باشه یا کی دستور میده یا نقشه های شوم و پلید بقیه اعضای گروه به کی ضربه میزنه.

من همیشه این آخری بودم، که توی دنیای خودم زندگی میکردم. 

ولی از دیروز تاحالا و بعد از کشته شدن سردار سلیمانی، وقتی با این حجم از تفاوت هایی که در حرف های آدمهایی که میشناسمشون روبه رو میشم، نمیدونم واقعا چی درسته و چی غلط. نمیدونم واقعا باید چطوری به این قضیه نگاه کنم. مسلما از این ناراحتم که ستون کشورمون ناجوانمردانه کشته شده، ولی کلا حس میکنم سردرگم. 

تنها چیزی که میدونم اینه که دوست ندارم جنگ بشه، چون بیشتر از همه، مردم ایران هستن که ضربه میخورن و بعد هم مردم آمریکا (نه دولت ها). هردومون تلفات میدیم و خرج عظیمی روی دستمون میمونه. آدم های زیادی میمیرن و آخرش هیچ نتیجه ای هم به دست نمیاد.

این دولت ها هستن که با هم سر جنگ دارن، نه مردم. ولی تقاصش رو مردم پس میدن. و در آخر، یک برچسب برنده و بازنده روی هرکدوم میزنن، بدون در نظرگرفتن حجم غم و مشکلاتی که هریک از خانواده در اثر دست و پنجه نرم کردن با شرایط و از دست دادن عزیزان و جگرگوشه هاشون باهاش مواجه میشن. 


راستش تنها دلیلی که نذاشت این روزا خیلی افسرده بشم، این سه تا امتحانی بود که پشت سرم هم داشتم.

هفته قبل، وقتی توی استرس جنگ و انتقام زندگی میکردیم، کتاب بازاریابی 500 صفحه ایم رو جلوم باز میکردم و دو خط میخوندم، بعد یه کم به میز زل میزدم، بعدش گوشیمو بر میداشتم و خبرهارو چک میکردم که نکنه توی چند دقیقه ای که حواسم جای دیگه بوده، یه اتفاق دیگه ای افتاده باشه. بعد به خودم نهیب میزدم که حواستو جمع کن! خیر سرت امتحان داری. و اپلیکیشن Forest رو باز میکردم و بهش زمان میدادم که مثلا میخوام یکساعت تمرکز کنم و درس بخونم تا بلکه حداقل اون نذاره که من هی وقت و بی وقت توی خبرهای ناامیدکننده و ترسناک دست و پا بزنم.

بعد از تموم شدن یکساعتم به طرف گوشی حمله میبردم و تلگرام و اینستاگرام و خبرگزاری ها رو چک می کردم که ببینم چه اتفاقی افتاده. و بعد دوباره به میز زل میزدم، و حلقه تکرار می شد. 

کل هفته به زور خودمو رو وادار کردم که بشینم و تمرکز کنم.

 

ولی وقتی این شنبه لعنتی اومد . دروغ چرا، حس کردم تمام آرزوهامو با خودش برد.

حس میکردم آرزوهای من، با آرزوهای همه اونهایی که توی هواپیما بودن پرپر شده.

و به آرزوهای کسانی فکر میکردم که توی این مملکت، خودشون رو توی کتاب و درس غرق کرده اند تا بتونن به واسطه این راه، به چیزهایی که میخوان برسن، اون هم در جایی که عدالت جز 5 حرف الفبا چیز بیشتری نیست و اما همه ازش دم میزنند و اصرار دارند ستون های جمهوریمان بر پایه همین 5 حرف بنا شده.

حس میکردم آرزوهای همه مردم کشورمون رو میشه توی قبرستون لاشه هواپیمای سقوط کرده، بین تکه پاره های باقی مونده و خون و گوشت له شده و از هم پاشیده پیدا کرد. حس میکردم دیگه نمیشه به حالت سابق برشون گردوند، مثل همون لاشه هواپیما .

شنبه، خبرها رو میخوندم و اشک میریختم. برای اون جان هایی که سر " یک اشتباه ساده و انسانی" فدا شدن. به اینکه نظام، تنها به حذف کردن فیلم ها طنز تکراری تلویزیون و نام گذاری یک خیابون به اسمشون بسنده کرده.

به اسم تک تکشون نه ها! یه خیابون رو میگیرن، باحتمالا هش میگن "خیابون شهدای سانحه هواپیمای اوکراینی" یا یه چیزی توی همین مایه ها. یه اسم دهن پرکن!

هیچ کس هم اون خیابون رو به اسم شهدایزهواپیمای اکراینی صدا نمیکنه. همه، اسم قبلی رو به کار میبرن. راستش حتی ممکنه تابلوی خیابون رو هم عوض نکنن. فقط اسمش توی نقشه گوگل تغییر پیدا میکنه. مثل کوچه شهدای سانچی. اگر توی گوگل مپ سرچ کنین و بالای میدان جهان کودک و نزدیک خیابون اسفندیار رو چک کنین، میبینین که عاطفی شرقی تبدیل شده به شهدای سانچی. ولی اگه گذارتون به اونطرفا افتاد، میبینین که تابلوی سر کوچه، هنوز هم بلند بلند اعلام میکنه که اسمش عاطفی شرقیه.

یا مثلا همین جردن. بالای خیابون اسمش نلسون ماندلاست. اما پایینش، نزدیکای آرژانتین، تابلوها عوض نشده و نشون میده که بلوار، اسمش آفریقاست. بامزه است، نه؟ خیابون هامون به نسل سوم اسمش هاشون رسیدن. جردن، آفریقا، نلسون ماندلا. و حتی تابلوهاش هم کامل عوض نمیشه. احتمالا شهرداری نمیخواد حتی پول خرج عوض کردن تابلوی اسم های جدید بکنه.

 ولی جالبیش میدونین کجاست؟ اینکه هرکی سوار اتوبوسهای آفریقا میشه، میپرسه : این میره جردن؟

 

شنبه، اشک میریختم و در دلم فریاد میزدم. کتابم رو که میدیدم، به این فکر میکردم که اصلا چرا دارم درس میخونم؟ هدفم چیه؟ که چی بشه؟ به کجا میخوام برسم با این کار؟ اونم من، که آخرش هم قراره اسم یه دانشگاه بی نام و نشون بخوره توی مدرکم و هرجای دنیا هم که برم، احتمالا با این مدرک برام تره هم خرد نمیکنن. 

حوصله هیچ کاری رو نداشتم. حوصله خودم رو هم نداشتم. ولی از اونجایی که همیشه خدا بابت امتحانات استرس دارم، قسمتی از ذهنم پیش بازاریابی و کارآفرینی و رفتار سازمانی بود. یعنی مثل یه ربات، انگار مغزم برنامه ریزی شده بود برای سه تا هدف بزرگ.

هدف های بزرگم رو بخش بخش می کردم و دونه دونه همه رو انجام میدادم.

میخوندم و از لیست کارهام خطشون میزدم. میخوندم و خط میزدم . میخوندم و خط میزدم . اصلا معتاد این خط زدن روی کاغذ شده بودم. کم کم به عشق خط زدن درس ها رو میخوندم.

اگر این هدف های ساده و کوچیک نبودن، نمیدونم با قضیه چطور کنار میومدم. کنار اومدن که نه، بهتره بگم از هم پاشیدن. اگر این سه تا امتحان نبودن، من از هم می پاشیدم. 

گریه رو گذاشتم کنار و با اینکه حس میکردم این کارا به جایی نمیرسه نشستم و صبح تا شب درس خوندم. 

الانم، مثل بقیه آدم ها، جمع و جور نکرده ام خودم رو هنوز.

وقتی امروز از سر جلسه امتحان برمیگشتم خونه، روی صندلی اتوبوس نشسته بودم، سرم رو چسبونده بودم به شیشه و به نوک درختای و بی برگ خیره شده بودم که از بالای تبلیغات اتوبوس که تا نصف شیشه رو پوشونده بود، معلوم بودن. و زدم زیر گریه. خیلی آروم و بی صدا، اشک میریختم.

وقتی رسیدم خونه، مثل جنازه ها بودم. هم خستگی کم خوابیدن و استرس و درس خوندن بود، هم اینکه چون این دو هفته تمام مدت سرم گرم همین تسک های کوچیک بود، با نبودشون حس میکردم درونم خالی شده.

زمان لازم دارم برای دوباره روبه راه شدن، برای دوباره امیدوار شدن. با لبخند و شادی تلاش کردن.

فکر کنم همه مردم همینطور باشن. و بعد فقط باید منتظر باشیم که دوباره موج بعدی کی روی سرمون فرود میاد.

 

پ.ن: چند روز دیگه هم که سیل سیستان و بلوچستان فروکش کرد، یه خیابون دیگه رو هم به نام اونها میکنیم. مثلا، جانباختگان سیل سیستان و بلوچستان. چیزی که زیاده، خیابونه!! ولی خب، همونطور که بودجه کافی برای عوض کردن نام تابلوی خیابونش وجود نداره، ( همونطور که مسلما برای نجات خود استان هم وجود نداره ) فقط به عوض کردن اسم اون خیابون توی گوگل مپ، یک سرویس کاملا آمریکایی بسنده میکنیم. 

 

 


چراغ اتاقم رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به فردا و امتحانم فکر کردن که یهویی، ته تغاری در رو باز کرد و اومد تو:

مامان میگه فردا پوتین بپوش. 

من: نمیتونم. 

ته تغاری :( با یک مکث خیلی کوتاه برای هضم جواب من) : چرا؟

من:چون برای امتحان باید کفش های شانسم رو بپوشم. 

ته تغاری : (این بار با مکث طولانی تر) : میرم به مامان بگم بچه اش دیوونه اس!

 

+خرافاتی بودن آسون نیست، ولی بعضی وقتا منبع آرامشه. اونم برای منی که به خاطر استرس زیاد این امتحانای لعنتی، شروع کردم به پوست انداختن! به معنای واقعی کلمه! صورتم تمام مدت پوست پوست میشه و این پوسته ها میریزه پایین و باید بگم خیلی چندش و اعصاب خرد کنه! خدا رو شکر که فردا آخرین امتحانم رو میدم و این عذاب تموم میشه.

++رفتم دکتر پوست، کلی دارو نوشت. فقط فکر کردن به تعداد آیتم هایی که توی اون نسخه نوشت، باعث میشه حالم بد شه! چون میدونم کلی باید پیاده بشم.

+++دکتر خیلی شیک و مجلسی، با یه لحن آروم و شمرده گفت: نباید استرس بشی. باعث میشه بدتر بشه.

دکترجان، یه چیزی بگو که ندونم! من آدمی ام که برای گرفتن آرامش قبل از امتحان، کفش شانس و جوراب شانس و مانتوی شانسم رو میپوشم میرم سرجلسه و با خودکار شانسم سوالا رو جواب میدم! اگه راهی واسه  استرس نشدن» بلد بودم که این همه آیتم شانس ردیف نمیکردم برای خودم! 


حس میکنم یه چیزی گم کردم. حتی نمیدونم این چیه که در من گم شده . ولی سعی کردم دنبالش بگردم.

رفتم کتابخونه و یه گشت سریع بین کتابا زدم.برعکس همیشه، حوصله نداشتم بینشون بگردم و کند و کاو کنم.

رفتم موهامو کوتاه کردم. خیلی هم کوتاه کردم. کاری که همیشه بهم انرژی میداد. حتی یک جفت از گوشواره های دوست‌داشتنی ام رو هم کل روز توی گوشم انداختم. ولی حسم عوض نشد. 

رفتم به کتابفروشی مورد علاقه ام و یه گشتی بین کتابا زدم. بازم حوصله نداشتم وجب به وجب کتابفروشی رو بگردم. اما چشمم به کتاب  خدمتکار و پروفسور» افتاد که به پاس زحمات زیادی که برای امتحانا کشیدم، برای خودم خریدم. خیلی وقت بود که دوست داشتم برای خودم بخرمش. فکر کنم بیشتر از یه سال. کتاب خیلی قشنگیه و خوندنش حس خوبی بهم میده. ولی کمکی به پیدا کردن گمشده ام نکرده. 

رفتم سر کار. کل روز ذهنم رو مشغول تسک های مختلف کردم. اما وقتی ساعت 6 زدم بیرون، نه تنها بهتر نشده بودم، بلکه حس میکردم، اون گمشده درونم، حالت گمگشته تری پیدا کرده. 

نمیدونم کجا رو باید بگردم تا پیداش کنم. 


1- به نظرم بعضی پدر و مادرها باید از گذاشتن اسم روی بچه هاشون منع بشن. مخصوصا اونایی که هم میخوان یه اسم مذهبی بذارن، هم یه اسم نسبتا مدرن. و تا میان تصمیم بگیرن، این دستشون به اون دستشون میگه غلط نکن! این میشه که ترکیبات عجیبب و غریبی خلق میشه تا بچه در زندگی آینده اش زجرکش بشه.

تا الان فکر میکردم نازنین زهرا» و فاطمه سارا» از بدترین اسم هایی هستن که تا حالا شنیدم. ولی امروز داشتم برای یه بنده خدایی برای درخواست ویزای کاناداش Cover Letter مینوشتم که اسمش این بود: 

نونا معصومه. چرا آخه؟؟؟ نونا؟ با معصومه؟؟ مثل این میمونه که بخوای خورش فسنجون رو بریزی روی نون خامه ای و بخوری! هردوش تک تک خوبه، اما ترکیبش.خدای من!

 

2- حالا که بحث اسم باز شد، یه خاطره تعریف کنم.

نشسته بودم روی صندلی تا دکترم بیاد. یه دختر جوونی بود که رزیدنت محسوب میشد. قبلا هم یکبار دیده بودمش. وقتی اومد، گفت بذار نگات کنم ببینم تو کدومی؟

نگاه کرد و یادش بود من کی بودم! (حالا من قیافه دکتر رو خیلی هم از دفعه قبل یادم نبود، و برعکس اون که هر روز هفته با صدنفر سر و کار داره، تنها آدم جدیدی که توی چند ماه اخیر ملاقات کرده بودم خودش بود!)

گفتم: چه خوب که بیمارها یادتون میمونه!

خواستم اضافه کنم که حافظه من توی برخورد با آدم ها عین جلبک میمونه، اما وقتی با سینه سپر کرده و غرور تمام گفت: معلومه که بایدم اینطور باشه. من نفر اول بردمونم»، به خودم نهیب زدم که ببند دهنت رو عزیزم! بذار حفظ آبرو کنیم!

بعد درحالی که کارش رو شروع کرده بود گفت: چه اسم قشنگی هم داری!

اهم اهم!

این جمله، جمله بسیار نیکویی بود. چرا؟ چون من واقعا از همون دوران فنچولیت باور داشتم که اسمم قشنگ ترین اسم دنیاست. یادمه یکبار یک عروسک خیلی قشنگ کادو گرفتم و میخواستم بهترین اسم دنیا رو روش بذارم. اما هرچی فکر کردم، هیچ اسمی بهتر از سارا پیدا نکردم و به خاطر همینم اسم عروسک شد سارا.

تازه پشت اسمم کلی داستان و خاطره هست. زمانی که داییم توی عراق اسیر بوده و میفهمه که خاله ام بارداره، توی نامه اش مینویسه که اسمش رو بذارین سارا. یه اسم خوش آوا و قشنگه و من خیلی دوستش دارم».  نامه اش وقتی میرسه که برای دخترخاله ام به اسم ندا شناسنامه گرفته بودن. اما چون همه به این نتیجه رسیدن که سارا هم اسم قشنگیه، هم ندا صداش میزدن، هم سارا. بعدش که داییم اومد و خودش بچه دار شد، میخواست اسم بچه اش رو بذاره سارا، اما یادم نیست که دقیقا چی شد و اسم دخترش رو یه چیز دیگه گذاشت.

و در نهایت، مامان من که عاشق اسم سارا شده بود، به محض اینکه میفهمه بارداره تصمیم میگیره اسم بچه اش رو بذاره سارا. از ندا اجازه میگیره، و ندا از اون به بعد فقط میشه ندا. راستش من همیشه فکر میکردم ندا هم اسم قشنگیه و بعد از سارا، اسم ندا رو دوست داشتم. الانم که ندا سوئد زندگی میکنه، تا چندوقت دیگه میخواد بره اسمش رو تغییر بده به سارا. چون کلمه ندا توی زبان سوئدی معنی خوبی نداره و ترجیح میده سارا صداش کنن تا با پوزخند اسم خودش رو به زبون بیارن. بنابراین از من اجازه گرفت و اسم خودش رو پس گرفت. میبینین؟ روابط پیچیده است!

خلاصه، به محض اینکه دکتر گفت چه اسم قشنگی داری، گفتم بعله! واقعا اسم زیباییه!

دکتر گفت: صد البته! اسم منم ساراست.

و باب دوستی باز شد.

گفتم: اضلا سارا خیلی اسم تکیه! یه اسم بین المللی که حتی توی ژاپن هم روی بچه هاشون میذارن. خیلی هم قدمت داره. از زمان حضرت ابراهیم تاحالا روی بورسه و هیچ وقت هم قدیمی نشده.

دکتر جواب داد: دقیقا! اسم بی نظیریه. من اسمم رو اونقدر دوست دارم که دارم فکر میکنم وقتی بچه دار بشم اسمش رو بذارم سارا! چون به اسم بهتری نمیتونم فکر کنم.

و منم خاطره عروسکم رو تعریف کردم. هردومون خندیدم و از اسم همدیگه تعریف و تمجید به عمل آوردیم.

این بود داستان ما درباره اسم سارا.

 بعدالتحریر: توی خونه وقتی داستان رو تعریف کردم، ته تغاری در جواب گفت: خدایا! نگاه کن! وقتی دوتا خودشیفته به هم میرسن اینجوری میشه دیگه!

عرضم به خدمتت خواهر گلم، که شاید خودشیفتگی کمی هم قاطیش باشه، مخصوصا از سمت خانم دکتر که نفر اول بردشونه، اما به هرحال حقیقت محضه که سارا، اسم زیباییه:))))))))

 


از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.

ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.

 

اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:

اونجا کجاست که ستون های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره هاش شیشه ایه و شیشه ها با فریم های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟ 

فرودگاه امام ؟

خیر! باغ کتاب!

باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه ها و رستوران ها، در تعداد زیاد و با قیمت های خیلی خیلی قشنگ.

اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازی نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!

البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه ها هم تفاوت زیادی با هم نداره. 

یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته هاروکی موراکامی ) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید. 

اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.


باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.

اما من اهل سینما رفتن نیستم. 

ترجیح میدم برای دورهمی های دوستانه مون برم کافه های م و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.

و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم) 

اما یه راه دیگه ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی های قدیمیه. مثلا شهر کتاب های نسبتا با سابقه، مثل ونک.

چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی دارن. و از اونجایی که کتاب هایی با چاپ قدیمی تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.

خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!

 


از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.

ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.

 

اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:

اونجا کجاست که ستون های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره هاش شیشه ایه و شیشه ها با فریم های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟ 

فرودگاه امام ؟

خیر! باغ کتاب!

باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه ها و رستوران ها، در تعداد زیاد و با قیمت های خیلی خیلی قشنگ.

اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازش نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!

البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه ها هم تفاوت زیادی با هم نداره. 

یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته هاروکی موراکامی ) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید. 

اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.


باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.

اما من اهل سینما رفتن نیستم. 

ترجیح میدم برای دورهمی های دوستانه مون برم کافه های م و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.

و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم) 

اما یه راه دیگه ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی های قدیمیه. مثلا شهر کتاب های نسبتا با سابقه، مثل ونک.

چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی دارن. و از اونجایی که کتاب هایی با چاپ قدیمی تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.

خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!

 


این روزا حس میکنم کلمه ها میچسبن به دیواره های مغزم و بیرون نمیان. با این کاردک های مخصوص باید به جونشون بیفتم و از دیواره ها جداشون کنم و بریزشون داخل گلوم تا بلکه چندتا کلمه از دهنم بیرون بیاد.

و مامان همه اش فکر میکنه من ناراحتم و مدام ازم می پرسه ناراحتی؟ و من که دارم کم کم کنترلم رو از دست میدم با اخم جواب میدم نه ناراحت نیستم. و بعد از خودم متنفر میشم که چرا اینطوری جواب مامان رو دادم. 

 

کل تعطیلات بین دو ترم رو یا به صورت پارت تایم رفتم سر کار، یا با دوستام از دوره های مختلف زندگی ام توی ولیعصر و انقلاب ول گشتم، یا فیلم دیدم یا خوابیدم. اینقدر فیلم دیدم که دیگه حالم داره به هم میخوره.(فقط همون بخش ول گشتن ها حس خوبی بهم میده) 

 

این وضعیت نیمه افسرده رو دوست ندارم. وقتی که زیاد بخوابم و مدام پشت سر هم فیلم ببینم، یعنی اینکه آرزوها و هدف هام کمرنگ شدن و به جای تلاش برای تحقق بخشیدن بهشون، راه ساده تر ( یعنی لم دادن روی تخت و ساعت ها به مانیتور زل زدن) رو انتخاب کرده ام.

از این  خودم» بدم میاد. من اون یکی  خودم» رو دوست دارم که پا میشه و با کله میره دنبال ماجراجویی و راه های جدید کشف میکنه و همیشه درحال یادگیریه.

و درحال حاضر نمیدونم چطوری میتونم خود دوست داشتنی ام رو احضار کنم. یا حداقل وانمود کنم که دارم برای خواسته هام تلاش می‌کنم. 


پنجشنبه ظهر رفتم داروخانه که ماسک و ژل ضد عفونی کننده بخرم. یه آقایی جلوم بود که اونم ژل میخواست. خیلی عصبانی_طور گفت: نه بابا! این چیه دیگه به من میدی! و بعد از داروخانه بیرون رفت.

من رفتم جلو و با تردید پرسیدم: ژل ضد عفونی کننده و ماسک دارین؟ 

پسر جوونی که پشت کانتر ایستاده بود، یه دونه تیوب زرد رنگ با عکس پاتریک و باب اسفنجی که از خوشحالی بالا پریده بودن رو روی کانتر به طرفم هل داد و گفت: همینو داریم. ماسکمون هم تموم شده. از صبح ملت هجوم آوردن ژل و ماسک میبرن. 

من که قطعا انتظار باب اسفنجی رو نداشتم، و یه کم هم به نظرم عکس باب و پاتریک بامزه بود، خندیدم و گفتم: واقعا همینو دارین فقط؟

دولا شد و قفسه های پایینی پشت کانتر رو نشون داد و گفت: ببین، همینم داره تموم میشه ( جعبه اش تقریبا خالی شده بود).

گفت: به جز باب اسفنجی شکل های دیگه هم داره. کیتی داره. ( یه دونه کیتی صورتی جیغ گذاشت روی کانتر) بتمن هم داره. کدومو میخوایین؟

هیچی دیگه. دیدم داره تموم میشه، گفتم 4تا بده که یکی یک دونه به مامان و بابا و ته تغاری بدم.

برای بابا پسرونه اش رو گرفتم :)) بتمن زمینه اش سرمه ای بود و رنگ جیغ نداشت. وقتی میخواستم نشونش بدم، یه کم دورتر گرفتم که فقط رنگ سرمه ایش معلوم باشه و شکلش رو نبینه:)) میدونم که بعدا موقع استفاده یا توجه نمیکنه، یا میگه حالا که بازش کردم استفاده کنم، همون اولش مهمه که قبول کنه.

 

+ از قبل دوتا ماسک خریده بودم. همون موقعی که توی چین بحران ماسک به وجود اومده بود. مامان هم بعدا دوتا دیگه به قیمت خدا تومن گرفت که بشه 4 تا.

بعد برای من اینطوری توضیح میده که:من که به ماسک نیازی ندارم. جایی نمیرم که. بابات که میدونم نمیزنه. تو و ته تغاری نفری دوتا داشته باشین که چون ماسک هم خودش به یکی از عوامل انتقال بیماری تبدیل میشه ( توی یه کانال پزشکی خوندم) بتونین عوضش کنین.

میگم مادر من، چرا حس میکنی سوپرمنی آخه عزیزم؟ شما که رماتیسم داری و سیستم دفاعی بدنت ضعیف تر از ماست، حتما میری بیرون باید بیشتر از ما مراقب خودت باشی و ماسک رو حتما بزنی. میری کل محله رو میچرخی و خرید میکنی، بعد جایی نمیری؟؟ 

مامان یه کم ناراحت شد اینطوری بهش گفتم، ولی امروز که میرفت بیرون، ماسکش رو زد. 

 

++ به همه شون به صورت تک تک گفتم اگر به دکمه های عابر بانک دست زدین یا دکمه های آسانسور دانشگاه یا هرجای دیگه، ژل تون رو دربیارن بزنین. کارتتون رو دست کسی ندین. خودتون موقع خرید کارت بکشین و بعد از وارد کردن رمز، بازم ژل بزنین. میخوایین کارت مترو تون رو با این دستگاه هایی که توی ایستگاه گذاشتن شارژ کنین، ژل فراموش نشه. تو ته تغاری، حالا که این ترم هم دوباره باشگاه ثبت نام کردی، دیدی یکی مریضه نمون اونجا. بلافاصله بعد از تموم شدن کلاست هم ژل فراموش نشه. معلوم نیست چه کسانی از صبح توی اون محیط بسته آلوده بودن. اگر به دستگیره ای چیزی دست زدین، بازم ژل بزنین. 

وقتی میرسن خونه، مجبورشون میکنم، قبل از درآوردن لباسشون، دست هاشون رو بشورن. 

قشنگ یه خفه شوی خاصی توی چشماشون میبینم که به زودی از سطح انتقال چشمی به سطح انتقال زبانی میرسه. ولی خب نگرانشونم. چه کنم دیگه. 

 

+++ فردا دانشگاه کلاس دارم. یه خبر خوندم که انگار دیشب یکی از بچه های خوابگاه علم و صنعت رو که مشکوک کرونا بوده، بردن برای آزمایش. بچه های اتاق بغلی انگار آمبولانس خبر کرده بودن. 

و اینکه نصف بچه های کلاس ما هم بچه های خوابگاه اند. 

من از همونایی ام که تا هفته آخر اسفند میرم سرکلاس و همه تا میخوره فحشش میدن. الان حس میکنم اگه نرم، از درس عقب میمونم. بعد به خودم نهیب میزنم که سلامتی مهم تره دیوانه! کلاس کیلو چنده. و با اینکه عقل سلیم میگه که نباید برم، اما همچنان دودلم.

 

++++ دختردایی ام اینترنه. فکرم همه اش درگیرش بود که این بچه جون نداره راه بره، حالا اگه با بیمار کرونایی روبه رو بشه، بیشتر از همه مستعده. 

یه پیام بهش دادم که مراقب خودت باش. برام یه عکس فرستاد. میگه پشت اون در بیمار کرونایی داریم. زیر در پنبه چپوندیم که هوا نره و بیاد. 

و من با دیدن عکس، بیشتر از قبل نگرانش شدم. 

لینک عکس بیمارستان‌شون

این وضعیت نظام بهداشت کشور ماست:ا

 


امروز صبح وقتی از خونه میزدم بیرون حالم خیلی بد بود. ولی شب موقع برگشتن لبخند روی لبام بود.

خواستم فقط داستان امروزم رو اینجا تعریف کنم و بگم چطوری حالم بهتر شد و تونستم لبخند بزنم و .

به غول بزرگ کرونای ذهنم تف بندازم!

به خاطر همینم متن خیلی طولانی شد. ولی شاید.

فقط شاید.

یه نفر دیگه هم با خوندنش احساس بهتری بهش دست بده.

امیدوارم.

 


راستش وقتی خبر این اومد که پروازهای همه کشورها به ایران متوقف شده و درواقع یه جورایی کل دنیا، ایران رو قرنطینه کرده، حس خفگی بهم دست داد. مثل کسی که ترس از فضای بسته داشته باشه و توی آسانسوری گیر بیفته که بین زمین و هوا معلقه.

حالا نه اینکه پاسپورتم پر از مهرهای رنگی پنگی باشه ها! نه! (پاسپورتم عین دل مومن، سفید سفیده) فقط دوست دارم که آپشن خروج از کشور رو داشته باشم!

حس گیر افتادن و هیچ راه فراری نداشتن برام خیلی دردناکه.

 اگر بخوام این حسم رو بهتر توصیف کنم میتونم به موارد زیر اشاره کنم:

 

1. مثلا تصور کنین که توی دنیایی شبیه دنیای واکینگ دد گیر افتادین. دنیایی که یهویی چشمتون رو باز میکنین ( در مورد شخصیت اصلی فیلم، بیدار شدن از کما بعد از تیراندازی بود، مال ما بیداری نصفه و نیمه مسئولین و اعتراف به وجود کرونا توی کشور) و اینکه می فهمین یه عالمه زامبی دور و برتون رو گرفتن و باید حسابی مراقب باشین وگرنه کارتون تمومه. این حس رو بهم میده که راه فراری نیست. یا حداقل در نگاه اول نیست و باید خیلی جون سخت باشی تا از دست زامبی ها فرار کنی تا بهت نرسن و بیماریشون رو بهت ندن. و اینکه واقعا جایی برای فرار نیست. شاید یکی دوتا واحه اون وسط باشه برای استراحت، ولی یه جای واقعی برای موندن . نه، نیست.

 

2. یا مثل سریال لاست. حس میکنم توی یه جزیره دور افتاده گیر افتادیم و راه خروج هم نداریم و هی انواع و اقسام بلاها سرمون میاد( مثل سیل، زله، بازار سیاه ماسک، تلفات دادن های دور از انتظار) و کلی معما و حرف های ناگفته از دستان پشت پرده وجود داره که همینطور که میریم جلو، بیشتر و بیشتر به عمق فاجعه پی میبریم و می فهمیم موضوع، فقط سقوط یه هواپیما توی یه جزیره دورافتاده نیست.

و اینکه گروه نجاتی هم برای پیدا کردنمون نمیاد.

 


امروز صبح رفتم شرکت که یه سری کارها رو از مدیر فنی مون تحویل بگیرم تا به صورت ریموت توی خونه روشون کار کنم. 

سوار بی آر تی که شدم، تنها چیزی که میدیدم، ماسک و دستکش یکبار مصرف و قیافه های ماتم زده بود. حس میکردم که انگار یه نفر به همه مون سوزن زده و تمام شادی مون رو کشیده بیرون.حتی یک قطره هم برامون باقی نذاشته بود.

 خیلی حس بدی بود.

رفتم شرکت و یه کم به کارها رسیدم. اما مدیر فنی مون نیومد. عصبانی بودم که من این همه راه پاشدم اومدم این ور شهر و با سختی بسیار از بین میزبانان کرونایی بالقوه به سلامت عبور کرده ام و کلی سختی کشیدم و با اینکه جناب حضرت آقا میدونسته من قراره امروز بیام، تشریفش رو نیاورده!!

رفتم پیش مسئول دفترمون و بهش گفتم.

در جواب گفت : نمیدونم میدونی یا نه، اما آقای فلانی الان چندین ساله که درگیر سرطانه. کلا این قسمت بدنش ( به قسمت شکمش اشاره کرد) خالیه. همه رو در طی این چند سال درآورده اند. به خاطر همینم سیستم دفاعی بدنش خیلی ضعیفه و میترسه که بیاد. درواقع بهتره که کلا از خونه بیرون نیاد .

و من اون لحظه از خجالت آب شدم.

من چند سال بود که این آدم رو میشناختم. و نمیدونستم!! 

و از خودم بدم اومد که چرا در موردش بد فکر کرده بودم. کارهارو از یه طریق دیگه پیگیری کردم و درست شد. ولی حس خجالت و شرمندگی ام به خاطر عصبانیت خودخواهانه ام (که کلا مجبور بودم امروز رو از خونه بزنم بیرون) هنوز از بین نرفته.

و به این فکر کردم که توی این دوره، آزمایش سختی پیش رومون گذاشته شده، و احتمالا خیلی هامون قراره مثل من خودخواهانه رفتار کنیم. و خیلی هامون سعی میکنیم که خودمون رو مرکز همه چیز قرار بدیم.

(از چندین و چند دستکش و دستمال کاغذی رها شده روی کف آسفالت،بگیر تا قوطی رانی و شیرکاکائوی مصرف شده روی صندلی های ایستگاه اتوبوس و خلط های با افتخار تف شده بر روی زمین که حالم رو بد می کرد، تنها نشانه های کوچکی از این موضوع بودند.)

واقعا چند نفر از این آزمایش میتونن سربلند بیرون بیان؟

چند نفر؟


 

وقتی به تمام این اتفاقات چند وقته به چشم یک " آزمایش" نگاه کردم، یکهو یه خاطره به یادم اومد.

حدود 6 سال پیش بود که قرار شد خانواده دایی که داشتن می رفتن شمال، من رو هم با خودشون ببرن. خیلی خوشحال، شبش با دختردایی ها آب و هوای مازندران رو چک کردیم و در کمال خوشحالی، روزی "آفتابی همراه با بارش باران پراکنده در بعضی نقاط" پیش بینی شده بود.

( تو تصوراتمون اینطور برنامه ریزی کردیم که چتر میبریم و سه تایی میریم زیر بارون قدم میزنیم!)

 

ما نزدیکای ظهر  راه افتادیم سمت شمال. توی جاده دیدیم که هوا همه اش داره سرد تر و سردتر میشه و شیشه ها دارن شروع میکنن به یخ زدن. و بعد در کمال تعجب شاهد نشستن سریع دونه های سفیدی روی زمین بودیم.

داشت برف می بارید.

و اونقدر برف بارید، تا جایی که دیگه نمیشد بدون زنجیر چرخ حرکت کرد. دایی ماشین رو نگه داشت و از ماشین پیاده شد و زنجیر چرخ ها رو بست. یه مسافتی رو باهاش رفتیم که یهویی ماشین تی سختی خورد و شروع کرد به یه وری حرکت کردن.

زنجیر چرخمون پاره شده بود! گویا از یک نوع مدل جدید بود که توی بخشی از ساختارش پلاستیک به کار رفته بود. خلاصه که ماشین وسط راه جوابمون کرد. دیگه نمیتونستیم جلوتر بریم.

برف اونقدر زیاد شده بود که ارتفاعش تا زانوهامون می رسید. ( دقت کنید: تا زانو!)

قسمت آخر مسیر بودیم. و باید از یک جاده طولانی به شدت سربالایی بالا میرفتیم که یه طرفش کوه بود و یه طرفش دره. باید از اون جاده بالا میرفتیم تا به ویلا می رسیدیم. اما ماشین نمیکشید سربالایی رو بره بالا.

به زور ماشین رو کشیدیم یک گوشه و پایین جاده پارکش کردیم. هرکی یه کوله انداخت پشتش، یه سبد، یه کیف یا یه چمدون گرفت دستش و پای پیاده راه افتادیم. توی شرایطی که به شدت برف میبارید. و ارتفاعش هم لحظه به لحظه روی زمین بیشتر میشد.

یه دونه چراغ هم توی مسیر نبود. نه تیر چراغ برقی، نه روشنایی های شهری که پایین جاده قرار داشت. هیچی نبود. تنها نوری که دیده میشد، نوری بود که انگار از خود برف ساطع میشد. با اینکه همه جا تاریک بود، ولی حس میکردی که واقعا تاریک نیست و یه روشنایی مرموزی اطرافمون بود. با چراغ قوه گوشی مون هم جلوی پامون رو روشن میکردیم ببینیم داریم کجا میریم.

و سکوت بود. سکوت مطلق. فقط صدای خش خش پاهای ما بود که برف رو می شکافت و پیش می رفت.

 

خب یه تصویر کلی ارائه میدم : جاده سربالایی با شیب تند. کنار دره. پای پیاده. با یه کوله به پشت و یه سبد به دست. بارش برف سنگین. ارتفاع برف تا بالای زانو. شب. بدون نور. سکوت مطلق.

این شرایط ما بود.

بعد از یه مدت به شدت بریدم. از یک جایی به بعد همه اش حس میکردم که دیگه نمی تونم ادامه بدم. یخ زده بودم. پاهام به شدت درد میکرد و ساق پام داشت منو میکشت. سنگینی کوله ی پشتم و سبد توی دستم هم قطعا به بهبود اوضاع کمکی نمی کرد. اما یهویی به این فکر کردم که:

تو بالاخره به بالای این جاده میرسی. و وقتی که برسی، با افتخار برمیگردی و به پشت سرت نگاه میکنی و میگی من این کار رو کردم. من این همه راه رو بالا اومدم. من. پس ادامه بده. برو. تو میتونی.

میدونی که اینا همه اش خاطره میشه. بعد میری و برای مامان و بابا و ته تغاری تعریف میکنی. برای دوستات تعریف میکنی. برای دخترخاله هات تعریف میکنی. اینا همه اش خاطره میشه. خاطره ای از اینکه تو تونستی. تو عاشق داستان گفتنی. حالا قیافه هاشون رو تصور کن وقتی دارن به داستانت گوش میدن . ولی بالاخره تموم میشه.

اینا همه اش خاطره میشه .

و از اون به بعد بود که با هر قدمی که برمیداشتم و برف ها رو کنار میزدم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

وقتی ساق پام تیر میکشید و فریاد سر میداد که من دیگه بریدم و نمیکشم حتی یه قدم دیگه بر دارم، با خودم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

وقتی که رد دسته سبد پر از ظرف و خوراکی، بند انگشتام رو دردناک کرده بود و حس میکردم الانه که از دستم بیفته، با خودم میگفتم :  اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

و هر از چندگاهی برمیگشتم و به دختردایی نازک و ظریفم که پشت من می اومد و میدونستم که اوضاع سخت تری نسبت به من داره، نگاه میکردم (

همونی که سر کرونا نگرانش بودم) که ببینم چه قدر عقب مونده و صبر میکردم تا به من برسه و جا نمونه و آروم، بین نفس نفس زدن هام از سر خستگی و سرما بهش میگفتم که : 

طاقت بیار فری. اینا، همه اش، وقتی که برسیم اون بالا خاطره میشه.


و حدس بزنین چی شد؟

بله دیگه! ماجرای اون شب ما خاطره شد.

:)


خاطره ای که من الان بعد از 6 سال روی تختم نشستم و دارم مینویسمش. ( البته این داستان هزار بار برای هزار نفر قبلا تعریف شده و ملت، وقتی که من عبارت " یه بار ما شمال رفته بودیم " رو به زبون میارم، رعشه میگیرن. بس که من این قضیه رو صدبار برای همه تعریف کردم.)

(البته این داستان یه بخش دیگه هم داره. اینکه بلافاصله بعد از رسیدن ما به ویلا، برق رفت و تا 5 روز، همچنان برق قطع بود. اینکه آب هم قطع بود. اینکه تلفن هم قطع بود. اینکه فقط گاز داشتیم. اینکه تا خود صبح اونقدر برف اومد که قشنگ ارتفاعش تا کمرمون می رسید و ما میرفتیم با زور و دست و کمر و نشیمنگاهمون، جاده درست میکردیم که بتونیم رفت و آمد کنیم. برف میریختیم توی قابلمه و میذاشتیم روی گاز تا آب داشته باشیم. 5 روز تمام چربی روی چربی گذاشتیم و برای خودمون و لایه محافط درست کردیم، چون آب نبود که حموم کنیم! اینکه توی مصرف آذوقه مون صرفه جویی میکردیم. اینکه کلوچه هایی که داشتیم و کم بود و کنار بخاری سق میزدیم، خوشمزه ترین کلوچه دنیا بود. که گوشی من وقتی رسیدیم، فقط 3 درصد شارژ داشت و همه اش رو توی جاده برای بازی مصرف کرده بودم و با همون سه درصد که به طور معجزه آسایی برکت داشت، زنگ زدم به مامان و همه چیز رو براش تعریف کردم و گفتم نگران نباشه :)))

ولی خب، بخش دوم سفرمون خودش یه داستان دیگه است که خیلی اینجا بازش نمیکنم!!

 


وقتی امروز یاد این خاطره افتادم، دوباره جمله عزیزم رو که اون همه بهم انرژی میداد، پیش خودم تکرار کردم :

اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

و میدونین چی شد؟

یه دفعه کلی حالم بهتر شد.

دیگه حس خفگی نمی کردم که انگار توی یه جایی گیر افتادم و راه خلاصی نیست.

حس نمی کردم تا قطره آخر شادی ام توسط غول بزرگی به اسم "ترس از کرونا" گرفته شده.

دیگه حس بدی نداشتم.

فقط این حس رو داشتم که من باید تحمل کنم، باید صبر کنم، باید با همه چیز با تمام توانم و با درستی روبه رو بشم و هرکاری از دستم بر میاد، به سهم خودم، انجام بدم و بعدش .

بعدش همه اینا یه روزی خاطره میشه .

میدونم که یه روزی همه اینا خاطره میشه .

و یه روزی برای آدم های دور و برم نعریف میکنم که آره، من از قرنطینه ایران و کرونا جون سالم به در بردم.

و براشون داستانم رو تعریف میکنم. و به دهن های بازشون نگاه میکنم که از شنیدن قصه من، خود به خود باز مونده .

و از دیدن چهره های بهت زده شون لذت میبرم.

و به این فکر میکنم که من میدونستم که یه روزی همه اینا خاطره میشه .

 


پنجشنبه ظهر رفتم داروخانه که ماسک و ژل ضد عفونی کننده بخرم. یه آقایی جلوم بود که اونم ژل میخواست. خیلی عصبانی_طور گفت: نه بابا! این چیه دیگه به من میدی! و بعد از داروخانه بیرون رفت.

من رفتم جلو و با تردید پرسیدم: ژل ضد عفونی کننده و ماسک دارین؟ 

پسر جوونی که پشت کانتر ایستاده بود، یه دونه تیوب زرد رنگ با عکس پاتریک و باب اسفنجی که از خوشحالی بالا پریده بودن رو روی کانتر (که قبلش جلوی آقای قبلی بود) به طرفم هل داد و گفت: همینو داریم. ماسکمون هم تموم شده. از صبح ملت هجوم آوردن ژل و ماسک میبرن. 

من که قطعا انتظار باب اسفنجی رو نداشتم، و یه کم هم به نظرم عکس باب و پاتریک بامزه بود، خندیدم و گفتم: واقعا همینو دارین فقط؟

دولا شد و قفسه های پایینی پشت کانتر رو نشون داد و گفت: ببین، همینم داره تموم میشه ( جعبه اش تقریبا خالی شده بود).

گفت: به جز باب اسفنجی شکل های دیگه هم داره. کیتی داره. ( یه دونه کیتی صورتی جیغ گذاشت روی کانتر) بتمن هم داره. کدومو میخوایین؟

هیچی دیگه. دیدم داره تموم میشه، گفتم 4تا بده که یکی یک دونه به مامان و بابا و ته تغاری بدم.

برای بابا پسرونه اش رو گرفتم :)) بتمن زمینه اش سرمه ای بود و رنگ جیغ نداشت. وقتی میخواستم نشونش بدم، یه کم دورتر گرفتم که فقط رنگ سرمه ایش معلوم باشه و شکلش رو نبینه:)) میدونم که بعدا موقع استفاده یا توجه نمیکنه، یا میگه حالا که بازش کردم استفاده کنم، همون اولش مهمه که قبول کنه.

 

+ از قبل دوتا ماسک خریده بودم. همون موقعی که توی چین بحران ماسک به وجود اومده بود. مامان هم بعدا دوتا دیگه به قیمت خدا تومن گرفت که بشه 4 تا.

بعد برای من اینطوری توضیح میده که:من که به ماسک نیازی ندارم. جایی نمیرم که. بابات که میدونم نمیزنه. تو و ته تغاری نفری دوتا داشته باشین که چون ماسک هم خودش به یکی از عوامل انتقال بیماری تبدیل میشه ( توی یه کانال پزشکی خوندم) بتونین عوضش کنین.

میگم مادر من، چرا حس میکنی سوپرمنی آخه عزیزم؟ شما که رماتیسم داری و سیستم دفاعی بدنت ضعیف تر از ماست، حتما میری بیرون باید بیشتر از ما مراقب خودت باشی و ماسک رو حتما بزنی. میری کل محله رو میچرخی و خرید میکنی، بعد جایی نمیری؟؟ 

مامان یه کم ناراحت شد اینطوری بهش گفتم، ولی امروز که میرفت بیرون، ماسکش رو زد. 

 

++ به همه شون به صورت تک تک گفتم اگر به دکمه های عابر بانک دست زدین یا دکمه های آسانسور دانشگاه یا هرجای دیگه، ژل تون رو دربیارن بزنین. کارتتون رو دست کسی ندین. خودتون موقع خرید کارت بکشین و بعد از وارد کردن رمز، بازم ژل بزنین. میخوایین کارت مترو تون رو با این دستگاه هایی که توی ایستگاه گذاشتن شارژ کنین، ژل فراموش نشه. تو ته تغاری، حالا که این ترم هم دوباره باشگاه ثبت نام کردی، دیدی یکی مریضه نمون اونجا. بلافاصله بعد از تموم شدن کلاست هم ژل فراموش نشه. معلوم نیست چه کسانی از صبح توی اون محیط بسته آلوده بودن. اگر به دستگیره ای چیزی دست زدین، بازم ژل بزنین. 

وقتی میرسن خونه، مجبورشون میکنم، قبل از درآوردن لباسشون، دست هاشون رو بشورن. 

قشنگ یه خفه شوی خاصی توی چشماشون میبینم که به زودی از سطح انتقال چشمی به سطح انتقال زبانی میرسه. ولی خب نگرانشونم. چه کنم دیگه. 

 

+++ فردا دانشگاه کلاس دارم. یه خبر خوندم که انگار دیشب یکی از بچه های خوابگاه علم و صنعت رو که مشکوک کرونا بوده، بردن برای آزمایش. بچه های اتاق بغلی انگار آمبولانس خبر کرده بودن. 

و اینکه نصف بچه های کلاس ما هم بچه های خوابگاه اند. 

من از همونایی ام که تا هفته آخر اسفند میرم سرکلاس و همه تا میخوره فحشش میدن. الان حس میکنم اگه نرم، از درس عقب میمونم. بعد به خودم نهیب میزنم که سلامتی مهم تره دیوانه! کلاس کیلو چنده. و با اینکه عقل سلیم میگه که نباید برم، اما همچنان دودلم.

 

++++ مامانم نشسته داره توی تلگرام خبرها و پستها رو میخونه. یه جایی خوند که دانشگاه های تهران تعطیل نیست. بعد با عصبانیت گفت : دانشجوهای بدبخت پس باید چی کار کنن؟ (اشاره به من و ته تغاری) دانشجو شش که نداره، کرونا هم بگیره بمیره؟ 

 

+++++ دختردایی ام اینترنه. فکرم همه اش درگیرش بود که این بچه جون نداره راه بره، حالا اگه با بیمار کرونایی روبه رو بشه، بیشتر از همه مستعده. 

یه پیام بهش دادم که مراقب خودت باش. برام یه عکس فرستاد. میگه پشت اون در بیمار کرونایی داریم. زیر در پنبه چپوندیم که هوا نره و بیاد. 

و من با دیدن عکس، بیشتر از قبل نگرانش شدم. 

لینک عکس بیمارستان‌شون

این وضعیت نظام بهداشت کشور ماست:ا

 


امروز صبح وقتی از خونه میزدم بیرون حالم خیلی بد بود. ولی شب موقع برگشتن لبخند روی لبام بود.

خواستم فقط داستان امروزم رو اینجا تعریف کنم و بگم چطوری حالم بهتر شد و تونستم لبخند بزنم و .

به غول بزرگ کرونای ذهنم تف بندازم!

به خاطر همینم متن خیلی طولانی شد. ولی شاید.

فقط شاید.

یه نفر دیگه هم با خوندنش احساس بهتری بهش دست بده.

امیدوارم.

 


راستش وقتی خبر این اومد که پروازهای همه کشورها به ایران متوقف شده و درواقع یه جورایی کل دنیا، ایران رو قرنطینه کرده، حس خفگی بهم دست داد. مثل کسی که ترس از فضای بسته داشته باشه و توی آسانسوری گیر بیفته که بین زمین و هوا معلقه.

حالا نه اینکه پاسپورتم پر از مهرهای رنگی پنگی باشه ها! نه! (پاسپورتم عین دل مومن، سفید سفیده) فقط دوست دارم که آپشن خروج از کشور رو داشته باشم!

حس گیر افتادن و هیچ راه فراری نداشتن برام خیلی دردناکه.

 اگر بخوام این حسم رو بهتر توصیف کنم میتونم به موارد زیر اشاره کنم:

 

1. مثلا تصور کنین که توی دنیایی شبیه دنیای واکینگ دد گیر افتادین. دنیایی که یهویی چشمتون رو باز میکنین ( در مورد شخصیت اصلی فیلم، بیدار شدن از کما بعد از تیراندازی بود، مال ما بیداری نصفه و نیمه مسئولین و اعتراف به وجود کرونا توی کشور) و اینکه می فهمین یه عالمه زامبی دور و برتون رو گرفتن و باید حسابی مراقب باشین وگرنه کارتون تمومه. این حس رو بهم میده که راه فراری نیست. یا حداقل در نگاه اول نیست و باید خیلی جون سخت باشی تا از دست زامبی ها فرار کنی تا بهت نرسن و بیماریشون رو بهت ندن. و اینکه واقعا جایی برای فرار نیست. شاید یکی دوتا واحه اون وسط باشه برای استراحت، ولی یه جای واقعی برای موندن . نه، نیست.

 

2. یا مثل سریال لاست. حس میکنم توی یه جزیره دور افتاده گیر افتادیم و راه خروج هم نداریم و هی انواع و اقسام بلاها سرمون میاد( مثل سیل، زله، بازار سیاه ماسک، تلفات دادن های دور از انتظار) و کلی معما و حرف های ناگفته از دستان پشت پرده وجود داره که همینطور که میریم جلو، بیشتر و بیشتر به عمق فاجعه پی میبریم و می فهمیم موضوع، فقط سقوط یه هواپیما توی یه جزیره دورافتاده نیست.

و اینکه گروه نجاتی هم برای پیدا کردنمون نمیاد.

 


امروز صبح رفتم شرکت که یه سری کارها رو از مدیر فنی مون تحویل بگیرم تا به صورت ریموت توی خونه روشون کار کنم. 

سوار بی آر تی که شدم، تنها چیزی که میدیدم، ماسک و دستکش یکبار مصرف و قیافه های ماتم زده بود. حس میکردم که انگار یه نفر به همه مون سوزن زده و تمام شادی مون رو کشیده بیرون.حتی یک قطره هم برامون باقی نذاشته بود.

 خیلی حس بدی بود.

رفتم شرکت و یه کم به کارها رسیدم. اما مدیر فنی مون نیومد. عصبانی بودم که من این همه راه پاشدم اومدم این ور شهر و با سختی بسیار از بین میزبانان کرونایی بالقوه به سلامت عبور کرده ام و کلی سختی کشیدم و با اینکه جناب حضرت آقا میدونسته من قراره امروز بیام، تشریفش رو نیاورده!!

رفتم پیش مسئول دفترمون و بهش گفتم.

در جواب گفت : نمیدونم میدونی یا نه، اما آقای فلانی الان چندین ساله که درگیر سرطانه. کلا این قسمت بدنش ( به قسمت شکمش اشاره کرد) خالیه. همه رو در طی این چند سال درآورده اند. به خاطر همینم سیستم دفاعی بدنش خیلی ضعیفه و میترسه که بیاد. درواقع بهتره که کلا از خونه بیرون نیاد .

و من اون لحظه از خجالت آب شدم.

من چند سال بود که این آدم رو میشناختم. و نمیدونستم!! 

و از خودم بدم اومد که چرا در موردش بد فکر کرده بودم. کارهارو از یه طریق دیگه پیگیری کردم و درست شد. ولی حس خجالت و شرمندگی ام به خاطر عصبانیت خودخواهانه ام (که کلا مجبور بودم امروز رو از خونه بزنم بیرون) هنوز از بین نرفته.

و به این فکر کردم که توی این دوره، آزمایش سختی پیش رومون گذاشته شده، و احتمالا خیلی هامون قراره مثل من خودخواهانه رفتار کنیم. و خیلی هامون سعی میکنیم که خودمون رو مرکز همه چیز قرار بدیم.

(از چندین و چند دستکش و دستمال کاغذی رها شده روی کف آسفالت،بگیر تا قوطی رانی و شیرکاکائوی مصرف شده روی صندلی های ایستگاه اتوبوس و خلط های با افتخار تف شده بر روی زمین که حالم رو بد می کرد، تنها نشانه های کوچکی از این موضوع بودند.)

واقعا چند نفر از این آزمایش میتونن سربلند بیرون بیان؟

چند نفر؟


 

وقتی به تمام این اتفاقات چند وقته به چشم یک " آزمایش" نگاه کردم، یکهو یه خاطره به یادم اومد.

حدود 6 سال پیش بود که قرار شد خانواده دایی که داشتن می رفتن شمال، من رو هم با خودشون ببرن. خیلی خوشحال، شبش با دختردایی ها آب و هوای مازندران رو چک کردیم و در کمال خوشحالی، روزی "آفتابی همراه با بارش باران پراکنده در بعضی نقاط" پیش بینی شده بود.

( تو تصوراتمون اینطور برنامه ریزی کردیم که چتر میبریم و سه تایی میریم زیر بارون قدم میزنیم!)

 

ما نزدیکای ظهر  راه افتادیم سمت شمال. توی جاده دیدیم که هوا همه اش داره سرد تر و سردتر میشه و شیشه ها دارن شروع میکنن به یخ زدن. و بعد در کمال تعجب شاهد نشستن سریع دونه های سفیدی روی زمین بودیم.

داشت برف می بارید.

و اونقدر برف بارید، تا جایی که دیگه نمیشد بدون زنجیر چرخ حرکت کرد. دایی ماشین رو نگه داشت و از ماشین پیاده شد و زنجیر چرخ ها رو بست. یه مسافتی رو باهاش رفتیم که یهویی ماشین تی سختی خورد و شروع کرد به یه وری حرکت کردن.

زنجیر چرخمون پاره شده بود! گویا از یک نوع مدل جدید بود که توی بخشی از ساختارش پلاستیک به کار رفته بود. خلاصه که ماشین وسط راه جوابمون کرد. دیگه نمیتونستیم جلوتر بریم.

برف اونقدر زیاد شده بود که ارتفاعش تا زانوهامون می رسید. ( دقت کنید: تا زانو!)

قسمت آخر مسیر بودیم. و باید از یک جاده طولانی به شدت سربالایی بالا میرفتیم که یه طرفش کوه بود و یه طرفش دره. باید از اون جاده بالا میرفتیم تا به ویلا می رسیدیم. اما ماشین نمیکشید سربالایی رو بره بالا.

به زور ماشین رو کشیدیم یک گوشه و پایین جاده پارکش کردیم. هرکی یه کوله انداخت پشتش، یه سبد، یه کیف یا یه چمدون گرفت دستش و پای پیاده راه افتادیم. توی شرایطی که به شدت برف میبارید. و ارتفاعش هم لحظه به لحظه روی زمین بیشتر میشد.

یه دونه چراغ هم توی مسیر نبود. نه تیر چراغ برقی، نه روشنایی های شهری که پایین جاده قرار داشت. هیچی نبود. تنها نوری که دیده میشد، نوری بود که انگار از خود برف ساطع میشد. با اینکه همه جا تاریک بود، ولی حس میکردی که واقعا تاریک نیست و یه روشنایی مرموزی اطرافمون بود. با چراغ قوه گوشی مون هم جلوی پامون رو روشن میکردیم ببینیم داریم کجا میریم.

و سکوت بود. سکوت مطلق. فقط صدای خش خش پاهای ما بود که برف رو می شکافت و پیش می رفت.

 

خب یه تصویر کلی ارائه میدم : جاده سربالایی با شیب تند. کنار دره. پای پیاده. با یه کوله به پشت و یه سبد به دست. بارش برف سنگین. ارتفاع برف تا بالای زانو. شب. بدون نور. سکوت مطلق.

این شرایط ما بود.

بعد از یه مدت به شدت بریدم. از یک جایی به بعد همه اش حس میکردم که دیگه نمی تونم ادامه بدم. یخ زده بودم. پاهام به شدت درد میکرد و ساق پام داشت منو میکشت و به سختی نفس میکشیدم. سنگینی کوله ی پشتم و سبد توی دستم هم قطعا به بهبود اوضاع کمکی نمی کرد. اما یهویی به این فکر کردم که:

تو بالاخره به بالای این جاده میرسی. و وقتی که برسی، با افتخار برمیگردی و به پشت سرت نگاه میکنی و میگی من این کار رو کردم. من این همه راه رو بالا اومدم. من. پس ادامه بده. برو. تو میتونی.

میدونی که اینا همه اش خاطره میشه. بعد میری و برای مامان و بابا و ته تغاری تعریف میکنی. برای دوستات تعریف میکنی. برای دخترخاله هات تعریف میکنی. اینا همه اش خاطره میشه. خاطره ای از اینکه تو تونستی. تو عاشق داستان گفتنی. حالا قیافه هاشون رو تصور کن وقتی دارن به داستانت گوش میدن . ولی بالاخره تموم میشه.

اینا همه اش خاطره میشه .

و از اون به بعد بود که با هر قدمی که برمیداشتم و برف ها رو کنار میزدم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

وقتی ساق پام تیر میکشید و فریاد سر میداد که من دیگه بریدم و نمیکشم حتی یه قدم دیگه بر دارم، با خودم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

وقتی که رد دسته سبد پر از ظرف و خوراکی، بند انگشتام رو دردناک کرده بود و حس میکردم الانه که از دستم بیفته، با خودم میگفتم :  اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

و هر از چندگاهی برمیگشتم و به دختردایی نازک و ظریفم که پشت من می اومد و میدونستم که اوضاع سخت تری نسبت به من داره، نگاه میکردم (

همونی که سر کرونا نگرانش بودم) که ببینم چه قدر عقب مونده و صبر میکردم تا به من برسه و جا نمونه و آروم، بین نفس نفس زدن هام از سر خستگی و سرما بهش میگفتم که : 

طاقت بیار فری. اینا، همه اش، وقتی که برسیم اون بالا خاطره میشه.


و حدس بزنین چی شد؟

بله دیگه! ماجرای اون شب ما خاطره شد.

:)


خاطره ای که من الان بعد از 6 سال روی تختم نشستم و دارم مینویسمش. ( البته این داستان هزار بار برای هزار نفر قبلا تعریف شده و ملت، وقتی که من عبارت " یه بار ما شمال رفته بودیم " رو به زبون میارم، رعشه میگیرن. بس که من این قضیه رو صدبار برای همه تعریف کردم.)

(البته این داستان یه بخش دیگه هم داره. اینکه بلافاصله بعد از رسیدن ما به ویلا، برق رفت و تا 5 روز، همچنان برق قطع بود. اینکه آب هم قطع بود. اینکه تلفن هم قطع بود. اینکه فقط گاز داشتیم. اینکه تا خود صبح اونقدر برف اومد که قشنگ ارتفاعش تا کمرمون می رسید و ما میرفتیم با زور و دست و کمر و نشیمنگاهمون، جاده درست میکردیم که بتونیم رفت و آمد کنیم. برف میریختیم توی قابلمه و میذاشتیم روی گاز تا آب داشته باشیم. 5 روز تمام چربی روی چربی گذاشتیم و برای خودمون و لایه محافط درست کردیم، چون آب نبود که حموم کنیم! اینکه توی مصرف آذوقه مون صرفه جویی میکردیم. اینکه کلوچه هایی که داشتیم و کم بود و کنار بخاری سق میزدیم، خوشمزه ترین کلوچه دنیا بود. که گوشی من وقتی رسیدیم، فقط 3 درصد شارژ داشت و همه اش رو توی جاده برای بازی مصرف کرده بودم و با همون سه درصد که به طور معجزه آسایی برکت داشت، زنگ زدم به مامان و همه چیز رو براش تعریف کردم و گفتم نگران نباشه :)))

ولی خب، بخش دوم سفرمون خودش یه داستان دیگه است که خیلی اینجا بازش نمیکنم!!

 


وقتی امروز یاد این خاطره افتادم، دوباره جمله عزیزم رو که اون همه بهم انرژی میداد، پیش خودم تکرار کردم :

اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.

و میدونین چی شد؟

یه دفعه کلی حالم بهتر شد.

دیگه حس خفگی نمی کردم که انگار توی یه جایی گیر افتادم و راه خلاصی نیست.

حس نمی کردم تا قطره آخر شادی ام توسط غول بزرگی به اسم "ترس از کرونا" گرفته شده.

دیگه حس بدی نداشتم.

فقط این حس رو داشتم که من باید تحمل کنم، باید صبر کنم، باید با همه چیز با تمام توانم و با درستی روبه رو بشم و هرکاری از دستم بر میاد، به سهم خودم، انجام بدم و بعدش .

بعدش همه اینا یه روزی خاطره میشه .

میدونم که یه روزی همه اینا خاطره میشه .

و یه روزی برای آدم های دور و برم نعریف میکنم که آره، من از قرنطینه ایران و کرونا جون سالم به در بردم.

و براشون داستانم رو تعریف میکنم. و به دهن های بازشون نگاه میکنم که از شنیدن قصه من، خود به خود باز مونده .

و از دیدن چهره های بهت زده شون لذت میبرم.

و به این فکر میکنم که من میدونستم که یه روزی همه اینا خاطره میشه .

 


نشسته بودم توی اتاقم. مامان اومد توی اتاق که مثلا منو چک کنه و یه سری بهم بزنه.

یهویی تفم پرید توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.

مامان  یه دفعه ای چشماش تا ته باز شد و سریع در اتاقم رو تا نصفه بست و بعد درحالی که یه دستش روی دستگیره بود تا در صورت وم سریعا منو توی اتاق حبس (شما بخونین قرطینه) کنه، پرسش گرانه از پشت در نیمه باز با چشمای نیمه بسته بهم زل زد که یعنی:

کرونا که نداری؟ اگه داری حبست کنم! ( درحالی که من 5 روزه پام رو از خونه بیرون نذاشتم)

مامان ما با این وضعیت حالا میخواد بره عروسی بچه برادرش! وقتی که بهش فکر میکنما، برق از کله ام میپره و حسابی جوش میارم. (

اشاره به پست قبلی)

 

پ.ن 1: به طور عجیبی این پدیده پریدن تف در گلو خیلی زیاد برای من اتفاق می افته! میترسم اگه یه روز در اثر این واقعه خفه بشم و بمیرم، دلیل مرگ رو اینطور بنویسن :

مرگ در اثر خفگی با تف!

به نظرم خیلی خفت آوره! اصلا تف به این روزگار

 


$-)

خاله ام دو روز پیش زنگ زده بود میگفت ما کرونا نداریم به خدا. بیاییم خونتون؟

حوصله اش سر رفته بود. این خاله من بس که ددریه، طاقت حتی یه روز موندن توی خونه رو هم نداره. مامانم هم گفت قدمتون سر چشم و این حرفا. (توی رودربایستی قبول کرده بود.)

در رو که براشون باز کردیم، دیدیم نصف خانواده مادری پشت درن! خاله به همه خبر داده بود که بیان خونه ما.

وقتی رسیدن، خاله پرید بغلم و ماچ و بوسه و اینا. میگم خاله جان نکن. بیا از دور فقط به هم سلام کنیم. میگه این مسخره بازیا چیه. و بعد دوباره، بغل و مااااااچ!!

حالا شما هزاری هم که بگی کرونا اینقدر تلفات داده . کو گوش شنوا .

دم رفتن هم برای اینکه منو اذیت کنه، هم مراسم بغل و ماچ و بوسه رو به طور کامل اجرا کرد و بعد هم از پشت بقیه که منتظر آسانسور ایستاده بودن، برای من از دور ماچ میفرستاد و ادای بغل کردن در می آورد. خاله ام ( خدا حفظش کنه ) 65 سالشه :))))

 

^_^

18 اسفند مراسم عقد یکی از دختردایی هامه که از قضا اون روز همراه جمعیت نیومده بود. خاله ها و مامان داشتن راجع به مراسم حرف میزدن که:

وایییییی، خواهر دیدی سکه چه قدر گرون شده؟ از اون هفته تاحالا 500 تومن گرون شده. گفتم زودتر بخریما»

و من هنوز روسری واسه مراسم نگرفتم»

و این زندایی تون چرا مراسم رو کنسل نمیکنه؟»

میگم عزیزان من، شما نمیرین.

همه پریدن روی سر من که چرت نگو. خانواده ما همیشه و تحت هر شرایطی پشت همن. عین کوه! ما میریم. اصلا مگه میشه نریم؟؟

و همه شون توقع دارن که دایی اینا کنسل بکنن تا اینا نرن.

و اگه اونا کنسل نکنن، اینا چاره ای جز رفتن ندارن!

چون عقد بچه برادرشونه.

میگم حالا بچه برادرتون شعور نداره کنسل کنه، شما که نباید با طناب اون برین توی چاه!

و بعد کل خانواده منو به طور کل ایگنور میکنن.

 

^-*

به مامان میگم مادرم، هرکی که رفت، شما نباید به اون مراسم بری. سیستم ایمنی بدن شما ضعیفه.

میگه نخیرم. بچه برادرمه. نمی تونم. 

و من میمونم این حجم از پافشاری دربرابر حماقت بچه برادرش و سرسختی خودش.

میگه اگه مریض نباشم میرم. ( یعنی حاضر نیست بقیه رو مریض کنه، ولی اگه بره اونجا و از بقیه بگیره مشکلی نداره!)

تیر آخر رو زدم :

دوست داری عروسی بچه برادرت رو ببینی، عروسی بچه خودت رو نبینی؟

با اینکه از حرفم جا خورده بود (چون کلا من هیچ وقت وارد این حوزه نمیشم) همچنان مقاومت کرد: نخیرم. هم عروسی بچه ام رو میبینم، همه عروسی بچه برادرم رو.

این دختردایی ما حالا تا 4 ماه قبل اسم خاستگار می اومد، صورتشو چروک میکردا! حالا واسه من نمیتونه یه ماه بیشتر صبر کنه و به خاطر رسیدن به شوهرش، حاضره ما رو به فنا بده، اما کنسل نکنه. 

 


1-  از خوبی های کلاس مجازی دانشگاه اینه که :

  • از خواب بلند میشی، میری دست و صورتت رو میشوری و بعد خیلی راحت میری میشینی سر کلاس.
  • چون عموما این استادِ که فقط حرف میزنه، زود هم خسته میشه و کلاس رو زودتر تعطیل میکنه:) یه استاد داریم که سه ساعت رو درحالت عادی و یه ضرب درس میداد. الان خودش وسطا کم میاره، به دو ساعت و بیست دقیقه رضایت میده و میگه پاشین برین.

 

2- وقتی به صورت مجازی سر کلاسی، برای مامانت دقیقا این معنی رو میده که تو توی خونه ای و داری برای خودت ول میچرخی. پس یهویی وسط درس اقتصاد داد میزنه :

سارااااااااااااا. بیا در رو باز کن. باباته. من دستم بنده.

یا مثلا ساراااااااااااااا . بیا زیر برنج رو کم کن الان همه اش ته دیگ میشه.

یا مثلا ساراااااااااااااا. من ماهیتابه رو شستم. بیا این قابلمه ها رو هم تو بشور.

حالا در حد در باز کردن و کم کردن زیر قابلمه میشه پاشد رفت و سریع برگشت ولی دیگه نمیتونم برم قابلمه هارم بشورم مادر من :)

 

3- یکی از کلاس هام با بچه های دکتراست. نمیخواستم کلاس رو بردارم، مجبور شدم.

بعد امروز استاد یه مقاله 30 صفحه ای انگلیسی داده بهمون. و ازش سوال درآورده و آپلود کرده توی سیستم به این صورت که :

سوال الف .

سوال ب : .

سوال ج : .

پاسخ به موارد فوق را به تفکیک (الف، ب و ج) و مجموعا در حداکثر 1500 کلمه بنویسید.

اینو که دیدم یاد تکالیفی افتادم که توی هاگوارتز به بچه ها میدادن و براشون تعداد حداقلی و حداکثری کاغذ پوستی جواب هاشون رو تعیین میکردن.

دد لاین این تکلیفمون یه هفته است.

مثلا توی قرنطینه باید به کارهای عقب افتاده و چیزهایی که دوست داریم برسیم. این نبود آرمان های ما برای دوران قرنطینه!!

 

 

پ.ن  : خداییش دم بچه های آی تی علم و صنعت گرم! شبانه روزی کار کردند تا این سیستم LMS ( آموزش مجازی) رو درست کنن. اگر هم کارت به گیر میخورد و بهشون زنگ میزدی، با اینکه داشتن زیر فشار کاری له میشدن، خیلی خوب و مودبانه و با حوصله برخورد میکردند. ظرف سه چهار روز همه چیز درست شد و تمام اشکالات برطرف شد و الان هم دارن اون کسانی که همچنان مشکل دارن رو دونه دونه پیگیری میکنن. واقعا دستشون درد نکنه. دانشجوها که فکر نکنم ازشون راضی باشن ( به دلایل اینکه حالا مجبورن سر کلاس شرکت کنن!!) ولی خدا ازشون راضی باشه.

 


داستان کوتاه

پرسید: تجربه مرگتون رو چطور ارزیابی میکنید؟

سرش رو بالا آورد و پرسشگرانه به صورتم نگاه کرد.

  • یعنی چی؟

با لحنی آرام و شمرده توضیح داد:

  • یعنی از زمانی که دریافت روح شروع شد تا الان برات چطوری بوده؟
  • دردناک و شک آور؟
  • نه منظورم این نیست. بذار دونه دونه بپرسم: سرویس بخش دریافت چطور بود، از عزرائیلت راضی بودی؟ مهربون بود؟

پشت سرم رو خاروندم.

  • عزرائیل بود دیگه. ترسناک بود.
  • از یک تا پنج چه امتیازی به ترسناکیش میدی؟
  • چهار؟ . فکر کنم.

ادامه مطلب


هر سال میگفتم  happy new year». 

اما امسال می‌گویم  happy new year».

هر سال، نو شدن سال برایم مهم بود و عامل خوشحالی.

اما امسال. امسال میخواهم فقط لبخند بزنم. نه به خاطر نو شدن سال، بلکه به خاطر اینکه زنده ام، نفس میکشم، حس میکنم، عشق می‌ورزم، دوست داشته می شوم، میرقصم و برای خودم خیال پردازی میکنم.

سال نو مبارک


دنیای عجیبی شده .

گفته حداقل سه هفته به تقویم آموزشی دانشگاه ها باید اضافه بشه و اگر هم بعد از عید دانشگاه ها دیرتر باز شدن، به همون مقدار به اون سه هفته اضافه میشه.

که خود این جمله، آموزش مجازی که همه دانشگاه ها خودشون رو تیکه پاره کردن تا راه بندازن رو زیر سوال میبره که : خب اصلا واسه چی برگزارش کردیم؟؟

و قشنگی ماجرا اینجاست که روز بعدش، رئیس دانشگاهمون فورا اعلام کرد که تقویم آموزشی ما تغییر نخواهد کرد! 

زیبا نیست؟

 

+راستش حس میکنم تاحالا باید به این تناقضات زیبا عادت کرده باشیم. ولی برام عجیبه که اینطور نیست و هنوزم متعجبمون میکنن!

 

++شارژر لپتابم به فنا رفته. و من به تمام کارایی فکر میکنم که باید انجام بدم و نمیتونم. به کتابی که به استادم قولش رو دادم روش کار کنم، به تکالیف کلاس ها و مقاله هایی که باید بنویسم، به فیلم هایی که میخواستم توی قرنطینه ببینم.

و احتمالا کلاس های مجازی دانشگاه بعد از عید.

امروز رفتیم با بابا تهران رو گشتیم تا شاید یکی از معدود مغازه های باز تجهیزات کامپیوتر شارژر لنوو داشته باشه یا حداقل مال خودم رو تعمیر کنه. نبود که نبود. یعنی درسته که روز پنجم عیده و کرونا هم مزید بر علت، ولی خب به هرحال انسان به امید زنده است!

 توی دیجیکالا هم یه نمونه مشابه پیدا کردم. اما فعلا که هیچ سفارشی رو نمیشه توش ثبت کرد. پیغام میده به دلیل حجم بالای سفارشات، داریم تلاش میکنیم ظرفیتمون رو بالا ببریم و صبور باشین و از این حرفا.

ولی متاسفانه، اینا واسه استادی که هر دو روز یه بار پیام میده که به کجا رسیدی و تا کجا پیش رفتی، کتاب نمیشه!


چندسال پیش یه کلیپ کوتاهی از چندتا خانم مسن پخش شد که به شدت دوستش داشتم.

یه جا میگفتن:

جوون های امروزی به جای "بودن"، همه اش مشغول "انجام دادن" هستن. درحالی که بودن (Being) خیلی مهمتر از (Doing) انجام دادن هستش. آدمای این روزا وقت "بودن" ندارن، چون سرشون با هزار تا کار ریز و درشتی که باید انجام بدن و ممکنه واقعا ارزشی هم نداشته باشه، گرمه.

"بودن" یادشون رفته و فقط "انجام دادن" براشون مونده.

 

راستش خیلی سعی کردم که بیشتر توی حالت "بودن" سر کنم تا " انجام دادن". ولی نمیشد. چون مدلی که زندگی قرن 21 میطلبید، بر مبنای Doing بنا شده بود و همه هم اون رو پذیرفته بودن و همونطوری کار میکردن.

هرکس برای به دست آوردن کمی پول که فقط نیاز روزانه اش رفع شه، باید کلی کار کنه و از خودش و وجودش مایه بذاره تا چندرغاز دستش رو بگیره.

توی این دورانی که شاید شروع یک عصر جدید باشه، اونهایی که میتونن و توان مالی اش رو دارن، سعی میکنن کمی بودن رو وارد جریان زندگیشون کنن.

اما اونایی که نمیتونن .

نمیدونم اگر این وضعیت تا دوماه دیگه (یا بیشتر) طول بکشه، برای آدم های روزمزدی که غذای شبشون رو با کارکرد روزانه شون تامین میکردن چی پیش میاد. از دولت که بخاری بلند نمیشه. میترسم برای این تغییری که شاید تمام هستی نظام های کنونی رو دگرگون بکنه، بهای خیلی بیشتری نسبت به اون چیزی که فکر میکنیم بپردازیم.


توی اتاقم نشسته بودم و درحالی که پرده ها ضخیم و بنفش رنگ اتاق رو از قصد کنار نزده بودم تا حال و هوای شبانه رو برام تداعی کنه، داشتم درس میخوندم و توی آفیس ورد، جواب سوالای فضایی استادمون رو تایپ میکردم.

مامان که داشت از کنار در اتاقم رد میشد، به این نتیجه رسید که این اتاق زیادی تاریکه. به خاطر همینم گفت:

پاشو پرده ها رو کنار بزن یه کم نور بیاد توی اتاق. چیه اینطوری، دل آدم میگیره.

گفتم:

محیط مصنوعی برای فراهم کردن شرایط مناسب خلق ایده درست کردم.

گفت : واااااااا ! یعنی چی؟

گفتم: 

یعنی من شبا ایده پردازیم میاد. الان برای اینکه بشینم پای کارام حالت شب رو برای خودم ایجاد کردم.

درحالی که وارد اتاق شد و به سمت پرده ها میرفت گفت:

صدبار گفتم الکی خودت رو شرطی نکن.

و برای اینکه نشون بده ملکه خونه کیه و اینجا دقیقا حرف حرف کیه، پرده ها رو تا ته کنار زد و نور بی رحم آفتاب ( هرچند کم و از پشت ابرهای سیاه بارانی) به دورن اتاق پاشید. 


1. یک رقابت عجیبی بین فامیلامون به جریان افتاده، به این صورت که میخوان نشون بدن این دوران قرنطینه چه قدر براشون مفید بوده و چه کارایی رو به انجام رسوندن.

یعنی هی غذا و شیرینی میپزن و بافتنی میبافن و بعد عکسش رو میذارن توی گروه خانوادگی.

بعد هم هی قربون صدقه دستان هنرمند همدیگه میرن:)

الان کار به جایی رسیده که دیگه مرحله به مرحله از فرآیند کار عکس و فیلم میگیرن. دیشب ته تغاری داشت یه کیک ترکیه ای درست میکرد به اسم روانی»!! و از منم بیگاری میکشید. بعد مامان هی میگفت دستتون رو بکشید کنار و با دوربین موبایلش میومد توی ظرف و چیک چیک، دوتا عکس مینداخت و میرفت. و در آخر هم عکس نهایی رو از کیک تازه از فر دراومده انداخت و کل فامیل، همگی با هم قربون دستان ما رفتن:)

و آخ خدا، که چه قدر دلم تنگ همه شون شده .

 

2. اینطوری نبود که هر سال 13 به در بریم بیرون. ما معمولا دوازده به در و یازده به در داشتیم، اما چون سیزدهم همه جا خیلی شلوغ میشد زیاد بیرون نمی رفتیم. اما بازم اینطوری خونه موندن حس غریبیه. و همه اش یاد اون سالی می افتم که همگی خونه دخترخالم جمع شده بودیم و شیطونک بازی میکردیم و فیلم میدیدم. توی این دوران قرنطینه، بیشتر از هر زمان دیگه ای خاطراتم رو مرور کردم و افسوس روزهای خوب گذشته رو خوردم. روزهایی که حس میکنم به اندازه کافی قدرشون رو نمی دونستم.

 

3.هرچی فکر کردم که یه دروغ اول آوریل بامزه پیدا کنم و ته تغاری رو بذارم سر کار، این موتور دروغ پردازیم به کار نیفتاد که نیفتاد! 

 

4. خاله کوچیکم زنگ زده بود خونمون، میگفت خوبه، راضیم. دیگه هر وقت زنگ میزنم، میدونم که همه هستن:)) و میتونم با مخاطب مورد نظرم صحبت کنم. میگفت امسال واسه سیزده بدر باید بریم بشینیم توی اتاق، ریشه های فرش رو گره بزنیم و 13 مون رو به در کنیم. شما چه آرزویی میکنین؟ :))

 

5. همسایه هامون رفتن پشت بوم دارن جوجه کباب میکنن. بوی جوجه سوخته از دریچه های کولر اومده توی خونه و داریم خفه میشیم. دلم میخواد وایسم جلوی دریچه و داد بزنم : برادر من، حالا که رفتی بالا و داری میپزی، حداقل درست بپز!


امروز یکی از شاگردهای قدیمم زنگ زد. 

گفت 7_8 روزه از خونه انداختن بیرون. چند روزه هیچی نخوردم. توی خیابون میخوابم. میشه برام 20_30 تومن کارت به کارت کنین؟

اون موقع ها که بهش درس میدادم، میدونستم که یه دروغگوی حرفه ایه. و یکی دوتا از پسرهایی که باهاشون می‌گشت رو هم دیده بودم و آدمای درست و حسابی هم نبودن. از یه طرف دیگه، خانواده درست و حسابی هم نداشت. باباش معتاد بود و عوضی. مامانش بود که اینو به دندون می‌کشید. مامانش به شدت بددهن و عصبی ام بود و تمام مدت به فحش و نفرین می بستش.

و اینم میدونم که دوسال پیش قرار بود به زور شوهرش بدن و یه جوری از زیرش در رفته بود. 

وقتی زنگ زد، با خودم گفتم یه دختر 16ساله، توی این اجتماع که کسی به کسی رحم نمیکنه، چطوری داره توی خیابون زندگی میکنه؟ اونم توی این وضعیت کرونایی. 

گفتم شاید خودش از خونه فرار کرده. شاید با دوست پسرش باشه. شاید پسره یه بلایی سر دختره آورده و به خاطر همینم از خونه انداختنش بیرون، شاید فقط یه کم پول میخواسته و یه دروغی سوار کرده که یه پولی دستش بیاد، شاید شاید شاید.

کلی شاید و باید اومد توی ذهنم. شماره کارت رو که فرستاد، به اسم یه آقایی بود. 

به شاگردم اس ام اس زدم  که فلان قدر برات ریختم. ولی لطفا اگه میتونی برگرد خونه. نمون پیش پسرهایی که معلوم نیست چی هستن و کی هستن. خودت رو حروم بی سراپاها نکن.

و درجواب گفت که ممنونم و جبران میکنم و من که نرفتم. اونا منو انداختن بیرون. 

و منم گفتم که بهتره بری باهاشون حرف بزنی. باشه؟ 

هنوز جوابم رو نداده. 

و من واقعا نمیدونم چی کار کنم. 

اگه راست بگه چی؟ اگه واقعا از خونه انداخته باشنش بیرون و یه بلایی هم سرش اومده باشه چی؟ من چطور میتونم کمکش کنم؟ چطوری باید از این وضعیت بکشمش بیرون؟ اصلا من باید کاری انجام بدم یا همون پولی که براش زدم کافی بوده؟ اصلا باید بهش پول میدادم یا اشتباه کردم؟. 

 


حوصله ام سر رفته بود. نه اینکه کاری نداشته باشم‌ها، نه! مثلا سر کلاس مجازی بودم و داشتم به حرفای استاد گوش میکردم. ولی بس که مزخرفات به هم میبافت و می‌خواست قواره ذهن و فکرمان کند، اعصابم را به هم ریخته بود.

درسی که باید میداد، اخلاق در کسب و کار بود. اما چیزهایی که عموما از آن حرف می‌زد، ربط زیادی به اخلاق یا کسب و کار نداشت.

یکجا که بحث و سخنرانی متلکم الوحده اش، (کاملا بدون دخالت دانشجو) به کرونا رسید، گفت:

مثلا همین داروی امام کاظم. من شنیده ام در بیمارانی که به شدت به تنگی نفس افتاده اند و حالشون خیلی بد بوده، به آنی، اثر کرده و بعد از مصرف دارو، نفسشون برگشته و حالشون خیلی بهتر شده. و اگر این جور موارد مثل همین داروی امام کاظم شناخته بشن و بهشون فضا داده بشه و به تولید انبوه برسه، چون در راه رضای خدا هم هست، سودش حلال حلاله.

و من به این فکر میکردم که استاد دانشگاهی که لقب دکتر رو با خودش یدک میکشه، اونم دکترای صنایع از دانشگاه کوئینزلند استرالیا، (که هرچند وقت یکبار هم این تحصیل در استرالیایش رو توی سرمون میکوبه) داره چیزی رو برامون نقل قول میکنه که صرفا شنیده. نه از جامعه پزشکی. نه از مقاله ها و ریسرچهایی که منتشر شده. بلکه شنیده هاش از دوست و آشنا و فامیل یا خبرهای رسانه های مثلا مذهبی که هیچ کدوم قابل اعتماد نیستن.

یه جا دیگه میگفت:

این کت و کراوات، لباس ما نیست. لباسیه که یهودی ها و نصاری ها تن ما کرده اند. وگرنه لباس ما عمامه و ردا و عبا بوده ( و بعد توضیحات مفصلی راجع به مزایای این چند تکه لباس گرانبها ارائه داد که حتی حوصله نوشتنشون رو هم ندارم) و در آخر اضافه کرد که باید یه نفر بیاد و یک لباس ملی و زیبا برای ما طراحی کنه و ما رو از شر این کت و کراوات غربی راحت کنه. 

به این کاری ندارم که کلا لباس از نظرش در لباس مردانه تعریف میشد، به این هم کاری ندارم که عمامه براش ارزش تاج پادشاهی رو داشت، چیزی که بیشتر از همه اذیتم می‌کرد، اون نگاه تفکیکی دینی اش بود.

آخه یهودی و نصاری؟ چرا؟

یعنی صرفا چون ما مسلمون بودیم و اونا یهودی و نصاری، لباس ایرانی ها عوض شد؟ یعنی کلا بین غربی ها، آتئیست و پیروان مذاهب دیگه پیدا نمیشه که در این عمل شنیع نقش داشته باشند؟ اصلا چرا به جای اینکه به چشم  انسان» به آدم ها نگاه کنیم، باید به چشم دشمنان یهودی و نصاری به همه غیر مسلمان ها نگاه کنیم؟ مگه قرار نبود همه انسان ها برادران ما باشند که در آفرینش با ما یکی هستند آقای دکتر؟ آخه چرا باید این مساله لباس اینقدر مهم باشه که بخواییم در موردش اینطور حرف بزنیم؟

اگر این دکتر ما دکتر بود و راجع به این قضیه تحقیق کرده بود، یادش میبود که لباس ملی هم طراحی شد و کلی هم هزینه صرفش شد، اما هیچ کس حاضر به پوشیدنش نبود. اون پولایی که صرف این پروژه شد چی؟ اونا کجا رفت آقای دکتر؟ اون پولایی که این وسط حیف و میل شد چی؟ اونم حلال بود؟ یعنی واقعا درحال حاضر هیچ موضوع مهم تری توی کسب و کار کشور جز این لباس ملی نیست که بهش پرداخته بشه؟ مثلا کسب و کار ناقصمون که باعث خودکشی یه دختر 12 ساله به خاطر فقر مطلق میشه؟ 

اینا چی آقای دکتر؟ اینا هم کار یهودیها و نصاری هاست؟ 

 

پ. ن: تمام دو ساعت کلاس رو جفنگیتاتی از این قبیل به خودمون میده. و من برای اینکه بتونم خویشتن داری کنم، بازی محبوبم توی گوشی رو باز میکنم و شروع میکنم به بازی کردن. خداییش اگه کلاس، مجازی نبود و آپشن بازی رو نداشتم، نمیدونم چطوری کلاس رو تحمل میکردم. 

پ. ن 2: یادم اومد جلسه اول و آخری که حضوری تشکیل شد، آقای دکتر یک کت سرمه ای تنشون بود. 

 


با اینکه یه چند میلیون سالی گذشته، اما همچنان همون خانواده ای که انسان های عصر حجر رو میکشتن، کمر به قتل آدم های قرن 21 بستن. کرونا اینارو میگم. اول سرماخوردگی و آنفولانزا شون، بعد هم کووید 19شون. به این میگن عزم راسخ خانوادگی! ببین چه کینه ای از آدما دارن که هنوز که هنوزه بعد دو میلیون سال فراموش نکردن!

ما هم همون انسان هایی هستیم که بودیم. گیرم که یه کم دستامون کوتاه تر، کمرمون صاف تر و میزان پشمالو بودنمون کمتر. اما به خدا که مغزهامون (جز مال انیشتین و سایر دوستان) از دو میلیون سال پیش رشد زیادی نکرده و همون گل و خشتی هستیم که بودیم! نشونه اش؟ تدابیر زیبای دولت.

 

 


سه سال تموم به این فکر میکردم که آیا برم دنبال یاد گرفتن یک ساز موسیقی یا نه.

بعد که تصمیم گرفتم جواب این سوال بله باشه، یک سال تموم هم به این فکر کردم که چه سازی رو یاد بگیرم. و اونوقت بود که رسیدم به صدای سه تار. و نوای سحرانگیزش مسحورم کرد.

ولی از اونجایی که بازم در این امر، عجله به هیچ عنوان، حتی پس از 4 سال آزگار جایز نبود، یکسال دیگه هم به این فکر کردم که آیا واقعا میخواهم سه تار یاد بگیرم؟؟؟

وقتی جوابم به صورت قطعی بله شد، رفتم آموزشگاه و ثبت نام کردم.

این مصادف با زمان ترکیدن دنیا و شروع حکمفرمانی کرونا بر جهانیان بود.

 

پ.ن 1: خواستم از دیجی کالا سه تار بخرم و کلاس های آنلاین آموزشش رو نگاه کنم و یاد بگیرم. ولی ترسیدم که چون در وادی موسیقی بیش از حد آماتورم، یه ساز بی خود روی دستم بمونه و مجبور شم بعدا دوباره بخرم.

پ.ن 2: کلا موسیقی خیلی چیز گرونیه!! یکی از دلایل این دست دست کردنم همین گرونی ساز و کلاس هاش بود. راستش وقتی فهمیدم ساز مورد علاقه ام نسبت به پیانو و گیتار و ویولون خیلی به صرفه تر و اقتصادی تره، دیگه آتشفشان عزم راسخم فوران کرد!

پ.ن 3: آدمی به امید زنده است. اگه این تاج فرمانروایی کرونا تا تابستون شکسته بشه و بتونیم انقلاب کنیم و به خیابونا برگردیم، میرم دوباره ثبت نام میکنم (راوی لبخند زده و در رویا فرو میرود)


سالهاست که تنهایی روزه می گیرم. سالهاست که دیگر برای من خبری از سحری های دسته جمعی و افطارهای خانوادگی نیست. مامان هرسال میگوید:

خدا رو شکر کن که تنت سالمه و میتونی روزه بگیری.

و من هم از خدا در دلم تشکر میکنم.

سالهاست که عادت کرده ام در یک جمع، بین اقلیت اندک روزه داران باشم. و دوباره و دوباره شوخی های بی مزه شان و متلک های احمقانه شان را تحمل کنم.

سالهاست که در دنیای کوچک اطراف من، رمضان فقط برای من معنا دارد. 

 

راستش امروز اولین بار بود که وقت سحر پرده اتاق را کنار زدم و به ساختمان ها خیره شدم. چراغ بیشترشان خاموش بود. 

اما روشنایی تک و توک خانه هایی که آن وقت صبح در تاریکی می‌درخشیدند، ته دلم را قرص کرد. 


یک دوستی داشتم که می‌گفت فیلم های انیمیشنی رو برای بچه ها نمیسازن، میسازنشون که آدم بزرگ ها ببینن. و این روزها واقعا به درستی حرفش پی بردم. 

انیمیشن Spies in Disguise رو دیدین؟ جاسوسان نامحسوس. داستان راجع به یه جاسوس به شدت خفنه که با نامحتمل ترین آدم ممکن و به صورت اجباری یک تیم درست میکنن و به جنگ آدم بده داستان میرن. درواقع این حس به من دست داد که استخوان بندی و اسکلت داستان یک کلیشه به شدت تکراریه که اومدن با کلی رنگ و لعاب و ایده های جدید خوشگل و جذابش کردن.

و این قضیه بد نیست. اصلا هم بد نیست، به شرطی که داستان تا آخر جذابیتش رو حفظ کنه که تقریباً هم توی این کار موفقه. (ولی نه خیلی) 

اما مشکل کجاست؟ اینجاست که توی یه دیالوگی، وقتی یکی از کاراکتر های اصلی، به بمب رنگی خودش میگه :

fifty shades of yay

و خب قطعا فیفتی شیدز آو هر رنگی مناسب هیچ بچه ای نیست! و نمی‌فهمم که چرا همچین چیزی باید توی انیمیشنی که برای بچه ها ساخته شده استفاده بشه.

که بچه ها رو کنجکاو کنه برن ببینن جریان این طیف های رنگی یا خاکستری چیه؟ یا صرفا برای اون آدم بزرگ هاست که بکشونتشون سالن سینما. همونایی که پول بلیط رو پرداخت میکنن. نمیدونم. 

 

انیمیشن ترول ها رو چی؟ دیدین؟ عاشق قسمت اولش نشدین؟ من که خیلی دوستش داشتم. طراحی کاراکترها، دوبلورهایی که انتخاب شده بودن، داستان، آهنگ ها. به نظرم خیلی خوب بود. 

قسمت دومش تازه اومده و من با شور و شوق تمام دانلودش کردم و نشستم دیدم. و یه جورایی توی ذوقم خورد. 

بعضی کاراکترهای قسمت قبلی که توی داستان جدید نقشی نداشتن، اول و آخر داستان زورچپون شده بودن. مخاطب با یک داستان کاملا جدید و خارج از سبک داستان قبلی رو به رو بود که جنگ بین سبک های مختلف موسیقی رو نشون میداد. و اینکه یه جورایی پاپ و راک هر کدوم به سبک خودشون فکر میکنن فرمانروای دنیای موسیقی هستن و بقیه سبک ها خیلی مهم نیستن و شاید اصلا بهتره که کلا نباشن.

خب، داستان جدید بود. اما چیزی که توجهم رو جلب کرد، ورود صنعت موسیقی کره به یه انیمیشن آمریکایی بود. توی داستان، یه گروه دخترونه kpop هستن، با موهای پوش داده شده و رنگ و وارنگ که یه آهنگ کره ای میخونن.

و جای دیگه ای از داستان، شخصیت های اصلی آهنگ gangnam style از خواننده ای کره ای به نام psy رو میخونن و رقصش رو اجرا میکنن که صد در صد برای بچه ها مناسب نیست. نه رقص اش و نه لیریکش. طوری که حتی توی خود انیمیشن نشون میده یه مادر گوش های بچه اش رو گرفته.

این محتوا قطعا برای بچه ها مناسب نیست. شاید هم بشه گفت این محتوا قطعا برای بچه ها نیست. 

و واقعا دلیل وجود همچین چیزهایی رو توی انیمیشن هایی که هزاران ساعت برای ساختشون صرف میشه و هزاران دلار خرجشون میشه، متوجه نمیشم. یعنی صرفا برای جذب مخاطب بزرگساله که بیاد و پول خرج کنه و فیلم رو ببینه؟ یا تاثیر روی ذهن کودکه؟ یا دلیل دیگه ای داره؟ 

 

پ. ن1 : خوابم نمی‌بره. از وقتی ماه رمضون شروع شده عین جغد تا خود سحر و بعد از اون بیدارم. امشب خسته بودم. دراز کشیدم و چشمامو بستم. به محض اینکه چشمام رو بستم، خوابم پرید.  

به خاطر همینم نشستم به نوشتن که وقت بگذره و سحر شه. 

فردا ساعت 8 صبح کلاس محبوبم برگزار میشه. چشمام باد کرده و قرمز ‌‌شده و منگ و خسته ام، اما نمیتونم بخوابم تا برای کلاس آماده و سرحال باشم.  میترسم با این وضعیت تازه ساعت 10 صبح برم بخوابم. 

از این وضعیت متنفرم. 

 

پ. ن 2 : عنوان رو با  بی خوابی:.» شروع کردم، چون حس میکنم این بی خوابی ها و تراوشات مغزی شبانه یک جغد شب زنده دار در طول ماه مبارک ادامه باشه. 

پ. ن 3 : در ماجرای صحبت با استادمون در مورد تی. ای و ارائه ها، شکست خوردیم. 

 


قشنگ معلومه که قبلا مراقب سر امتحان بوده. موقع گفتن  دانشجویان عزیز توجه کنن» چنان رسمی حرف میزنه که میتونم ژست عصاقورت داده ا‌ش رو تصور کنم. 

5 جلسه مونده به اتمام ترم، استاد به عنوان تی. ای معرفی اش کرد. چنان جو گیر شده که توی این 5 جلسه که یکی اش هم فرداست، میخواد سه تا کوئیز بگیره، 5 یا 6 جلسه اضافه بذاره تا بچه ها ارائه بدن و برای خودش لیست تهیه کرده که هرکی چه زمانی ارائه بده و قوانین تعیین کرده که پاورپوینت هامون حتما فلان و بی سار باشه و غیره و غیره. 

توی واتس آپ بنا به خواست استاد،قبلا یه گروه تشکیل داده بودیم تا برنامه ارائه هامون رو اونجا برگزار کنیم. به محض اینکه لیست زمان بندی مون رو برای استاد فرستادیم، آبجی مون رو اد کرد و گفت این تی. ای تونه. و برنامه عوض شد و دیگه توی واتس آپ ارائه هاتون رو تحویل نمیگیریم و سیستمی میشه. 

دختره بدون اجازه ما، یه گروه دیگه زد و ادمون کرد ( که استاد توش نباشه) ، و از دیروز تاحالا بالغ بر 40 تا پیام صوتی و متنی از کارهایی که باید انجام بشه فرستاده. 

و حال همه ما اینطوری بود که با حیرت تمام پیام هاش رو چک میکردیم و با خودمون می‌گفتیم هی آبجی! پیاده شو با هم بریم. ته ترمه و قرار ما هم با استاد یه چیز دیگه است. 

تصمیم گرفتیم ایگنورش کنیم. جری شد. برای خودش لیست زمان بندی ارائه درست کرد و فرستاد و تهدید کرد که هرکس توی این تایم ارائه نده، فلان و بیسار میشه. بازم ایگنورش کردیم. فردا قراره با استاد حرف بزنیم. 

اگه استاد طرفش رو بگیره، وای به حال ما. 

و این موضوع که توی این جنگ اعصاب اون برنده بشه و حرفش رو به کرسی بنشونه، چنان ذهنم رو درگیر کرده و عصبی شدم که حد نداره. میدونم نباید خودم رو سر همچین چیزی تحت فشار بذارم، اما وقتی به این فکر میکنم که این وسط، پروژه های دیگه ام رو چه کار کنم و اون وقت نمیرسم کاملشون کنم، اون کمال‌گرای درونم که دوست داره همه چیز مرتب و منظم، طبق برنامه ای که از قبل چیده بوده بره جلو به ج و و میفته و از درون، چنگم میندازه!

 

++شاید از بس توی خونه مونده حوصله اش سر رفته! و حالا داره خالی میکنه سر ما. شایدم controlling issue داره. هرچه که داره، امیدوارم خداوند از ما دور نگهش داره. 


ته تغاری عزیزم،

یادمه وقتی که به دنیا اومدی، دغدغه اصلی ذهنی ام این بود که وقتی بزرگ بشی چه شکلی میشی. و در جایگاه دوم، اینکه کی بالاخره بزرگ میشی تا من بتونم باهات بازی کنم و دیگه محتاج اون دخترعموهای روانیمون برای همبازی شدن باهام نباشم.

تصور کردن یه ته تغاری بزرگ، وقتی که با پوست سرخ و سفید توی ملافه پیچیده شده بودی و نمیتونستی کاری بکنی به جز اینکه دست و پاهای کوچولوت رو توی هوا بگیری و تند تند تشون بدی، سخت بود. خیلی سخت!

کی فکرش رو میکرد که اون مشت های کوچولویی که توی هوا برای خودش ت میخورد و میچرخید، 20 سال بعد اونقدر محکم و قوی بشه که حتی بابا هم ازشون فراری باشه؟ هان؟ کی واقعا فکرش رو میکرد؟ :|

 

اون موقع ها مثل الان نبود که زمان مثل برق و باد بگذره. اون موقع (حداقل برای من) یک عمر طول کشید تا تو بتونی بالاخره سینه خیز راه بری. هنوز بار اولی که سینه خیز رفتی رو یادمه. جمعه ظهر بود. من و مامان و بابا جلوی سفره و روبه تلویزیون نشسته بودیم و ناهار میخوردیم. (دلت نخواد، قرمه سبزی داشتیم) و بعد، من دیدم تویی که قبل از ناهار اون طرف اتاق بودی، الان کنار منی و داری با نمکدون بازی میکنی و سر نمکدون رو با زبون کوچولوت لیس میزنی. یعنی ببین نمکدون چه جذابیتی برات داشت که خودت رو به خاطرش از اون طرف اتاق کشونده بودی این طرف.

(درسته که تف تو از نظر مامان همیشه گل بوده و هست، ولی این فکر که آیا مامان بعدا اون نمکدون رو شست یا نه، تا ابد به عنوان یک سوال بیجواب توی ذهنم چرخ خواهد زد!!)

راستش رو بگم توی عالم بچگی، هم عاشقت بودم و هم به ریزه بهت حسودی میکردم. به هرحال قبل از اینکه تو بیایی، من یکی یکدونه خونه بودم و تمام توجه مامان و بابا مال من بود. اما با ورود تو، این توجه باید نصف میشد. مخصوصا اون اولا که فقط بلد بودی ونگ بزنی و همه مون رو شبا بیدار نگه داری.

اما بعدا که بزرگ شدم، بعدا که بزرگ شدی، دیگه حسادتی نبود. قهر و آشتی بود. دعوا و کتک کاری و ماچ و بوسه بود. بازی و دویدن بود. ولی خبری از حسادت نبود.

و چه قدر خوشحالم که دیگه هیچ وقت حسادتی در کار نبود .

قبلنا فرشته بودی. حتی کشتن ه ها هم به نظرت دردناک بود و به خاطرشون اشک میریختی. الان هم فرشته هستیا. ولی یه کم درجه خشونتت رفته بالا و دستت سنگین شده. حس میکنم جامون برعکس شده و داری انتقام بچگی هامون رو میگیری! اون موقع (با اینکه از اعتراف بهش شرمم میاد و عمیقا بابتش بهت بدهکارم) من میزدم و تو که دفاعی نداشتی چنگ مینداختی. الان تو میزنی و من که دفاعی ندارم چنگ میندازم. البته خدا رو شکر که به دعوا منجر نمیشه. ولی بیا مسالمت آمیز رفتار کنیم. باشه؟

 

عاشق زمان هایی ام که دوتایی با هم وقت میگذرونیم. اون وقتایی که با هم میریم بیرون، یا تا نصف شب بیدار میمونیم و حرف میزنیم، یا وقتایی که عین دوتا پیرمرد میشینیم و ساعت ها هفت خبیث تحریف شده و چهاربرگ بازی میکنیم. قبلنا خیلی بیشتر باهم فیلم میدیدم. اما دیگه توی این مورد راهمون از هم جدا شده. چیزایی که من میبینم مورد علاقه تو نیست و منم دیگه مثل گذشته، توان و وقت انیمه دیدن رو ندارم. وریتی شو رو که دیگه نگو!

ولی کارتون onward رو که این تازگی ها با هم دیدیم خیلی دوست داشتم. عمیقا حس میکردم که تو برادر کوچیکه ای و من برادر بزرگه. خداییش بعضی از رفتارهای برادر بزرگه کپی خودم بود! اینکه دوتایی با هم کارتون رو دیدیم بهم خیلی بیشتر چسبید تا اگر تنهایی میدیدم.

بیا وقتی این ارائه های لعنتی من تموم شد، بیشتر با هم فیلم ببینیم. باشه؟

 

هرسال عاشق این بودم که موقع تولدت، برم و یه چیزی برات بخرم که بهت نشون بدم: هی آبجی کوچیکه، هنوزم جات درست وسط قلب منه. و بعد بیام و یه جوری باهاش سورپرایزت کنم. تا همین سه سال پیش هدیه ها رو توی بخش های مختلف خونه قایم میکردم و از روی مکان های مخفی، یه نقشه گنج درست میکردم و میدادم دستت و قدم به قدم میرفتیم دنبال شکار گنج. عاشق اینجور وقتا بودم.

شاید دیگه سنمون برای نقشه گنج جواب نده. ولی اگر شرایط عادی بود و کرونایی در کار نبود، به زور میکشوندمت و میبردمت کافه باکارا، توی هوای اردیبهشتی حیاط بزرگش می نشستیم و درحالی که داریم تلالو آفتاب لذتبخش رو روی حوض بزرگ آبی رنگش نگاه میکنیم و دوغ مشتی و غلیظمون رو با نعنا و گل سرخ توی لیوان های روحی سر میکشیم و منتظر رسیدن سیب زمینی با سس قارچ مون هستیم، کادوت رو میذاشتم جلوت، بهت میگفتم تولد مبارک آبجی کوچیکه و دوتا بوس آبدارِ صدار دار، از همونایی که بدت میاد، میکاشتم روی لپات و بهت میگفتم : میدونی که چه قدر دوسِت دارم کثافت من!!

و بعد تو میخندیدی، با کمی انزجار جای تف من رو پاک میکردی و یه چیزی رو با محبت و با زبانی نه چندان شایسته حواله ام میکردی.

الان که بهت نگاه میکنم، میدونم هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم اینشکلی بشی. مخصوصا اون موقع ها که ریزه میزه بودی و میذاشتمت روی پاهام و میبردمت هوا و سوپرمن بازی میکردیم. خفن» کلمه ایه که به حق میتونم در موردت به کار ببرم، ولی خواهش میکنم خیلی جو گیر نشو:)

تولدت مبارک آبجی کوچیکه. عاشقتم تا آخر دنیا.

 

با سپاس فراوان

مخلص شما

آبجی بزرگه

 

پ.ن : تو رو خدا کمتر PubG بازی کن. صاف کردی!

دیشب وقتی دیدم ساعت سه نصف شب توی پذیرایی تاریک نشستی و داری بازی میکنی، یه سکته رو رد کردم. فکر کردم از ما بهترون نشسته! نکن خواهر من، نکن.

 


* والا قبلنا که وارد ماه مبارک می‌شدیم، مثل باتلاق توش گیر میکردیم. هی دست و پا میزدیم و تلاش میکردیم و وقتی دیگه حس میکردیم اکسیژنی در کار نیست و کامل فرو رفتیم، هلال ماه رویت شده و جانی تازه در ما دمیده میشد. 

اما الان اوضاع فرق کرده. 

این هفت روز چنان مثل برق و باد گذشت که همه اش میشینم به فکر کردن و حساب کردن که این دقیقه های من به کجا پرواز کردن.

 

 ** قصه های جزیره، فرار از زندان، جومونگ، لیسانسه ها، مختار، دیوار به دیوار، یوسف پیامبر.

اینا فیلمایی هستند که صداوسیما در هر زمانی درحال پخش حداقل یکیشونه. به خدا اسم جومونگ و اسکافیلد هم تن و بدنم رو میلرزونه.

این مادر ما هم میشینه همه رو نگاه میکنه. هرچه قدر هم فیلم براش بریزم، زمان جومونگ و فرار از زندانش به قوت خودش باقیه.

به خدا دیگه نمیکشم.


در جواب کسانی که از دیشب تاحالا ازم پرسیدند زله خود را چگونه گذراندید؟» عرض کردم که من تمام طول زله را در دستشویی گذراندم!

و هیچی حس نکردم. هیچی هیچی! تو بگو حتی یه ویبره ریز. 

خیلی ریلکس، رفتم دستشویی، با آرامش دستامو شستم، یه کم توی آینه به صورتم خیره شدم و با نگاهی انتقادگر، جوش رو چونه ام رو بررسی کردم و توی دلم بهش فحش دادم. یه دوتا پیس از خوشبو کننده برای تلطیف هوا زدم و کاملا بیخیال بیرون اومدم.

و همون موقع بود که با قیافه ترسان و چشم های گرد شده ته تغاری مواجه شدم که چهارچوب در رو گرفته بود. خیلی سریع گفت: زله اومده. و شرح کوتاهی از وضعیت در کمد و کتابخونه داد که چطور میلرزیدن و و سر و صدا میکردن. 

و من درحالی که چارچوب دستشویی رو سفت چسبیده بودم بیشتر متعجب بودم تا وحشت زده. که چرا هیچیِ هیچی حس نکردم. 

و در تمام طول اون 5 دقیقه ای که توی چارچوب در دستشویی ایستاده بودم، به این فکر میکردم که اگه خدا یه کم شعله رو پایین نکشیده بود، امکان داشت من همونجا به سویش بشتابم.

و خب قطعا جان به جان آفرین تسلیم کردن توی دستشویی اولین انتخابی نیست که آدم داشته باشه.

واااااای! وقتی به این فکر میکنم که اگه واقعا مرده بودم و جنازه آش و لاشم رو بین بقایای هضم نشده غذای انسانی میدیدم، درحالی که هیچ کاری از دستم برنمیاد که برای خودم انجام بدم، چه حالی بهم دست می‌داد؟

و از خدا هزار بار بابت پایین کشیدن فتیله گدازه های زیر زمین تشکر کردم.

و به این فکر کردم که چه قدر دوستم داره. 


رفتم قیمت الاغ رو چک کردم. نهایتش میشه 3 میلیون. حساب کردم اگه دوتا بگیرم، یه گاری چوبی هم سفارش بدم و الاغ ها رو ببندم بهش، کلش میشه ده میلیون. دوتا اسپیکر بلوتوثی هم بگیرم که سیستم صوتی اش به راه باشه.

جای ارابه مرگ، ارابه واقعی سوار میشم. کی گفته بازگشت به عقب خوب نیست؟ گاهی لازمه.

تازه مزیت هم داره. همه به دیوونگی ات احترام میذارن و راه رو برات باز میکنن تا رد بشی. 


میخواستیم سرنوشتمون رو با یک آدم جدید شریک بشیم. قرار بود یک کودک بی پناه به جمع خونوادمون اضافه بشه. قرار بود نون زیر کباب همه مون باشه. حتی مشخص کرده بودیم که هرکی رو چطور صدا بزنه. مثلا خاله ام به عنوان مادربزرگ بچه، اصلا دوست نداشت مادربزرگ» صداش بکنن، به خاطر همینم همگی روی مامان مهشید توافق کرده بودیم. شوهرخاله ام باباجی بود، مامان من خاله بزرگ بود و آخر اسم من و ته تغاری هم فقط یه "جون" اضافه میشد.

همه خوشحال بودیم. همه فکر میکردیم که دخترخاله ام داره کار درستی انجام میده. قبول کردن سرپرستی یه بچه که مادرش نمیخوادتش و قرار بود بعد از به دنیا اومدن توی خیابون رهاش کنه، واقعا کار کمی نیست و فکر میکردیم پیش خدا حتما کلی ارج و قرب داره.

واسه محکم کاری، قرار شد برن پیش یه با درجه ت خیلی زیاد که به طور معجزه آسایی با استخاره، آینده رو پیشگویی میکنه و با جزئیات میگه که قراره چه اتفاقی بیفته.

گفته بود این بچه صالحی نیست. پدر و مادر بچه بعدا میان و تا مرز جنون اذیتتون میکنن. ازتون اخاذی میکنن و تمام مدت تهدید میکنن که بچه رو ازتون بگیرن. اگر بچه رو قبول کنین، توی 20 سالگی اش به راه کج کشیده میشه و عذاب دنیا و آخرت رو براتون میاره. بهتره قبولش نکنین و خیالتون راحت باشه، چون مادر بچه اون رو بعد از دنیا اومدن توی خیابون رها نمیکنه. (البته من جملات رو تلطیف کردم، وگرنه جزئیات اصلی شده به شدت وحشتناک بود)

 

وقتی فهمیدیم نون زیر کبابمون قراره بشه آفت وجود فرشته مهربونمون، شوکه شدیم. یعنی آدم به طور پیشفرض میگه که خب قبول کردن یه بچه و نجات دادنش از خیابون خیلی کار درستیه دیگه، نه؟

نه!

مامان یک جمله گفت که خیلی جالب بود. گفت: اینکه میگن "در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست" فقط یه ضرب المثل بی معنیه.

شایدم ایراد از ما بود. زود اعتماد کردیم. بهتر تحقیق نکردیم. آدم شناس های خوبی نبویدم. نمیدونم.

این قضیه باعث شد با تمام وجود حس کنم چه قدر فشار انتخاب هایی که ما توی زندگی مون انجام میدیم زیاده. و هرچه قدر که بیشتر بهش فکر میکنم، این فشار بیشتر و بیشتر میشه.

+ برای فرشته مهربون ما دعا کنین .


امروز برای 90درصد اونهایی که تافل و GRE امتحان دادن ایمیل اومده که نمره شون رفته روی هوا. به خاطر پالیسی های سنترها توی ایران. نمیدونم به خاطر تقلب بوده یا دلیل دیگه ای داشته، چون متن ایمیل ها رو خودم ندیدم که چی گفتن.

قربونش برم آیلتس هم که فعلا برگزار نمیشه، اما شنیدم که میگن از اردیبهشت دوباره برگزار میشه.

پس اگر قصد دارین تافل یا جی آر ای بدین یا کسی رو میشناسین که در شرف امتحان دادنه، حتما یه تحقیق بکنین ببینین چه خبره. بازم اگر چیز دیگه متوجه بشم اینجا میذارم.

 

* اینجا کم کم داره شبیه یه سایت مهاجرتی میشه :")))))

 

پ. ن: تافل های home edition مشکلی تاحالا نداشتن. فقط به یکسری از سنترها گیر دادن گویا


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها