توی اتاقم نشسته بودم و درحالی که پرده ها ضخیم و بنفش رنگ اتاق رو از قصد کنار نزده بودم تا حال و هوای شبانه رو برام تداعی کنه، داشتم درس میخوندم و توی آفیس ورد، جواب سوالای فضایی استادمون رو تایپ میکردم.

مامان که داشت از کنار در اتاقم رد میشد، به این نتیجه رسید که این اتاق زیادی تاریکه. به خاطر همینم گفت:

پاشو پرده ها رو کنار بزن یه کم نور بیاد توی اتاق. چیه اینطوری، دل آدم میگیره.

گفتم:

محیط مصنوعی برای فراهم کردن شرایط مناسب خلق ایده درست کردم.

گفت : واااااااا ! یعنی چی؟

گفتم: 

یعنی من شبا ایده پردازیم میاد. الان برای اینکه بشینم پای کارام حالت شب رو برای خودم ایجاد کردم.

درحالی که وارد اتاق شد و به سمت پرده ها میرفت گفت:

صدبار گفتم الکی خودت رو شرطی نکن.

و برای اینکه نشون بده ملکه خونه کیه و اینجا دقیقا حرف حرف کیه، پرده ها رو تا ته کنار زد و نور بی رحم آفتاب ( هرچند کم و از پشت ابرهای سیاه بارانی) به دورن اتاق پاشید. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها